She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

بست لیدر اور

بهترین تور لیدر کل عید هم عموی بزرگم بود

که توی یزد داوطلبانه ما رو میبرد که بگردونه و جاهای دیدنی رو نشونمون بده ، بعد خودش خسته میشد و ما بعد نیم ساعت برمیگشتیم خونه بخاطرش :))))

سنتِ مهربون!

یزد که بودیم ، تو یه خونه ی قدیمی خوشگل تو بافت قدیمی اسکان گزیده بودیم!

ازین خونه ها که توی یه کوچه ی خشتی تنگ بود که ماشین نمیرفت توش ، در خونه به جای زنگ کلون داشت و در از کوچه مستقیم به خونه باز میشد. به جای یه پذیرایی گنده ، اتاق اتاق بود و یه اتاق پذیرایی مخصوص مهمون داشت که این اتاقم دو تا در داشت به دو تا اتاق دیگه ی خونه . ته خونه هم یه حیاط گوگولی با حوض و باغچه بود 

شاید این حس منه و بقیه اینطوری نباشن ولی چقدر آرامش داشت اون خونه! 

کلا بافت قدیمی ، با اون خونه های خشتی ساده که همشون شبیه هم بودن و هیچکی واسه شاخ تر کردن خونش نمای رومی با مجسمه های سنگی کار نمیکرد ،

 با کوچه هایی که انقدر تنگ بودن که ماشین توشون رفت و آمد نکنه و وقتی پنجره رو باز میکنی به جای صدای ماشین و موتور ،صدای پرنده بیاد ، 

یا عطر خشت به جای بوی دود ، 

همه ی اینا پر از آرامش بود

معماری سنتی کاملا قرینه ی مسجد ها و بنا های قدیمی، یجوری بهت ارامش و اطمینان میده که کیف میکنی. مثل کارهای مدرن پویا نباشه شاید. ولی همیشه که پویایی ملاک نیست! بعضی وقتا دلت میخواد بری یه جایی قرینه ی قرینه باشه تا ذهن و دلت آروم بگیره!

سنت واقعا شبیه یه مادر بزرگ مهربون و آرومه

چیزی که مدرنیته ی خشک و خشن هیچ وقت نمیتونه ارائه بده همین آرامشست!


منتهای حرص خوری

بدترین کتابی که خوندمو با نفرت تموم میکنم

از داییم ناراحت میشم که کتابو داد دستم و گفت خیلیییی قشنگه و عاااااالیه 

از زنداییم ناراحت میشم که گفت من خوندم خیلیییی قشنگ بود ولی بیشتر به درد شما جوونا میخوره

از این افکار متحجر و مزخرفشون عقم میگیره 

تا اخرش خوندم که بهشون بگم. بگم خوندم و بنظرم خیلی مزخرف بود! 

کاش میتونستم بهشون بگم چقدر افکارشون سطحی و چیپ و بی ارزشه

دلیل عصبانیتم از این کتابه نیست! یه کتاب مزخرف بود که یه روزمو و تلف کرد و تموم شد

دلیل عصبانیتم اینه که حس میکنم بهم توهین شده! با توصیه ی این حجم از چرندیات بهم به شخصیت و سطح شعور من توهین کردن

شاید این کتاب در حدشون هست و خوشحالن باهاش

من اما واسه حد پایینشون متاسف شدم

واسه اینکه منو هم تا این حد پایین اوردن متاسف شدم

حتما یچیزی بهشون میگم ! با یه لحن منطقی ولی حتما میگم که خیلی کتاب بدی بود!

نرجس شکوریان فرد

برای مغز نخودیت و همه ی اونایی که مثل تو فکر میکنن هم متاسفم!

جالب اینجاست که کتاب دختر شینا که خاطرات واقعی  یه همسر شهیده اصلا اصلا شبیه اون فرزند شهید تو کتاب تو نیست! مغزت پوکه 

پوک

پوک

زرزرو ها رو جمع کنید دیگه!

این متن هم از خود کتاب میذارم .جایی که پسر ها یعنی آرشام و دوستاش به راه راست هدایت شدن و دارن نتایج گهرباری میگیرن :

《 دختر ها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم. سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی!

این مهدوی یه حرفی برای خودش می زنه. آدم باشی نمیشه کور باشی که ، دِ خب ننه بابا ها این زرزرو ها رو جمعشون کنند تا مام مثل آدم باهاشون برخورد کنیم نه مثل یه... 》

من هیچ 

من نگاه

ناقص العقلات کتاب عن

این کتاب مزخرف، سکسیستی رو به اوج خودش رسونده

داستان درباره ی روابط دختر و پسره و داستان از طرف یه پسر و یه مرد بصورت همزمان روایت میشه .

مرده که آدم خوبست و به آقای مهدوی معروفه، فوق لیسانس مکانیک دانشگاه شریف داره و الان هم معلمه . داداشش استاد دانشگاه بوده و پدرشون شهید شده

زن آقای مهدوی، که تنها فرد مونث داستانه که نقشش مثلا مثبته، سر کار نمیره، درباره ی تحصیلاتش هیچ حرفی زده نشده. همه ی دیالوگ های این خانم درباره ی شوهرشه و تنها چیزی که ما ازشخصیت خودش میدونیم اینه که : بستنی قیفی دوست داره! که شوهرش بشدت همین رو مسخره میکنه و معتقده شما زنا همتون بچه اید و بهش میگه کی میخوای بزرگ شی و بستنی لیوانی بخوری؟

زن داداش همین اقای مهدوی ، که مژده اسمشه (از اینجا میفهمیم آدم بدیه) بخاطر اینکه شوهرش سرطان گرفته اون و سه تا بچه هاشو ترک میکنه و میره آمریکا 

راوی بعدی داستان آرشامه که با میترا دوسته. از اینکه کلن به میترا میگه قوز نکن من از دختر قوز دار خوشم نمیاد یا لنز نزار بت گفته بودم من از لنز خوشم نمیاد و میتراعه هم هیچوقت نمیگه من حق دارم خودم انتخاب کنم چطوری باشم ، میگذرم و میرسیم به اونجایی که میترا و سیامک رفتن عروسک فروشی:

متن خود کتاب رو میذارم :

《 سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا می رویم اول یک عروسک می خریم برای سعیده . از دیدن مغازه ی پر از عروسک ان قدر ذوق میکند که یکی هم برای او می خرم. عروسک صورتی پشمالو... دختر ها بزرگ بشو نیستند... قد و هیکلش اندازه ی مادر من است و مغزل مثل همین عروسک... 》

کلا همه ی دختران اینجا ناقص العقل که هیچی، هرگز ذره ای عقل و شعور ندارند! 

هیچ ، تاکید میکنم هیچ موجود مونثی تو این کتاب نیست که به درس یا علم فکر کنه یا به کتاب علاقه داشته باشه یا اصلا هر کوفتی غیر از آرایش و پارتی رو دوست داشته باشه. 

و تاسف بار ترین قسمت ماجرا اینه 《نویسنده ی کتاب زنه! 》

برات عمیقا متاسفم نرجس شکوریان فرد 


کتاب عن

خب 

بیست صفحه ی اولشو خوندم و تا اینجا ، 

فصلای کوتاه داره که یکی در میون یه فصل رو یه پسر کنکوری که یه دوست دختر پلنگ داره روایت میکنه و یه فصل رو یه مرد زن و بچه دار خوب و خانواده دوست

نکته ی جالبش برام این بود که اسم آدم خوبای داستان ، مهدی و محمد و محبوبن و اسم آدم بدها، میترا و آتوسا و سیامک! 

ینی شما فک کن خواسته بگه اسم افراد هم توی شخصیتشون تاثیر میذاره و هر کی اسمش عربی نباشه و ایرانی اصیل باشه، میشه آدم بد ! در همین حد تباه :/

اولین چیزی که بهش پرداخته میشه ، علاقه ی میترا که همون پلنگست به استادیوم رفتنه ! این که چقدر دوست داره بازی رو از نزدیک ببینه و کلی براش هیجان داره و دوست پسرشم( که معلومه که قراره اخر داستان هدایت شه و میترا رو ول کنه ) داره به این فکر میکنه که اگه میترا بیاد ورزشگاه دیگه نمیتونه "جمعش کنه" با این همه هیجانش و شر و شور اش! 

کتاب هوای تو

من یه دایی عه متحجر دارم :/ 

بعد روز اول عید که اومدن خونه ی مامان بزرگم یه کتاب به من داد که بخونم و پیشنهاد کرد به دوستاتم بده بخونن :/

میدونستم یه کتاب خیلی عنه الان که میخواد ما رو هدایت کنه تا از ظلالت دربیایم و آدم شیم

ولی دوست داشتم بدونم درباره ی چه موضوعیه و دایی من کدوم عیب بزرگ منو خواسته اصلاح کنه 

برا همینخوندنشو شروع کردم

ولی از اون جایی که خیلی حرصم میده میخوام اینجا دربارش حرف بزنم تا حرصام خالی شه :))) 

ببخشید خلاصه 


دختری در قطار

چقدر خوب بودی اخه بی شعور عن ؟ :/

به زور میتونستم از خودم جدا کنم این کتابو :///

ای علیزاده :(

حس میکنم افسردگی گرفتم :(

تقصیر توعه علیزاده

Manchester by the sea

چقدر واقعی بودی! 

چقدر زیاد واقعی بودی!

یه فیلم با صحنه های جذاب و دیالوگ های منظم و خوشگل نبودی 

دقیقا زندگی واقعی بودی

با همه ی تلخی هاش و همه ی واقعیت هاش

چقدر دوست داشتم :(

:>

اگه میشد از خوشحالی بال دراورد قطعا دو تا بال گنده داشتم الان :))))

مامان ♡

سال من وقتی تو برگشتی تحویل شد