She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

تا اینجا سام و فاطمه

وای انقدر حال میده دیگه خیلیا نمیتونن با دلم تنگ شده های الکی و لعنت به این فاصله و اینا ادا دوست خوبارو دربیارن :)))

چون بلافاصله میگم که تهرانم و سوپرایزشون میکنم :))))

حالا باید ادای مشتاق هارو دربیارن.

نمیدونم شایدم واقعا هستن

هاها هیچکس نباید از زیر دست من دربره :))))

بعد از فیلم / سریال بین کردن تینا و هدا و مامان و بابام، میخوام برم تو کار ترانه :))

فردا شبم اولین فیلممونو قراره ببینیم.

black widow :دی


هی هی

شقایق موس جدید خریده چون چرخش خراب شده.

منم به عنوان تبریک بهش گفتم ایشالا چرخش برات بچرخه.

تا الان این موفق ترین جوکم بوده :))))))

:))))

هر شب نفخ وحشتناک داشتما

امشب که ترانه نیست و میتونم گوز بدم هیچی که هیچی!

:///

من در اسنپ: از عصبانیت گریه میکند.

من در پیام به مامانم:خستگی هام به دیدن شما می ارزید.

آخی ترانه از تاریکی و تنهایی میترسه.

بعد امشب گفت تو فردا نیستی من چطوری تنهایی بخوابم؟ :)))

ای ننه

today sucked ass :((

چیزایی که براشون هیجان دارم

فردا برم تو میرداماد بچرخم و سبد گیر بیارم برای وسایلم

توی این هفته آنی و شقایقو ببینم

پنج شنبه برم ۷ و ۸ هم سر بزنم و هم خرید بدون زباله کنم

آخر تیر برم دلیجان موهامو کوتاه کنم دوبارهههههه

و وقتی اولین حقوقمو گرفتم برم سوشی بخورم :)))



میخوام با حقوق اولم برم سوشی بخورم :))))

پایه ندارم فقط

اعتراف: پست تولد آدم‌های دور و نسبتا غریبه رو لایک نمیکنم که کامنت نگذاشتنم زشت نباشه :)))

ترانه جان اسمتم خیلی زیباست خب

گفته بودم از دخترهایی که شغل‌های تیپیکالی مردونه دارن خیلیییی خوشم میاد؟

خب هم اتاقیم سرپرست کارگاه ساختمانیه

این بشر روز به روز در نظرم جذاب تر میشه :)))

البته هنوز یه روز گذشته ولی خب :دی

هی هی

جلوی هم اتاقی جدیدم دارم با چاپستیک نودل میخورم. اگه این موضوع رو مخش نباشه از پس بقیه مشکلات برمیایم :))

هی هی

جلوی هم اتاقی جدیدم دارم با چاپستیک نودل میخورم. اگه این موضوع رو مخش نباشه از پس بقیه مشکلات برمیایم :))

به

خب مامانم گفت شاید منم باهات بیام تا پانسیون و جا به جا که شدی برگردم و حالمو خیلی بهتر کرد. اینطوری واقعا خیالم راحته که اگه این پانسیونه هم پر شد من نمیمونم تنها با یه کوه بار و دربه در دنبال پانسیون بعدی و اگه تا شب جایی پیدا نکنم چی میشه.

اه :(

دیروز هر چقدر خوشحال بودم و هیجان داشتم، امروز بی حال و غمناک و خسته و نگرانم. 

ماشینمون حالش بده و تا تهران نمیشه باهاش رفت و کلی وسیله رو با اتوبوس باید ببرم. و وارد اون مکالمه‌ی عنی شدیم که هی مامانم از روی دلسوزی برام چیزای غیر ضروری بذاره و هی من غر بزنم که نهههه اینا چیه فقط چیزای واجبو میتونم ببرم و بعدش عذاب وجدان بگیرم که چرا اینطوری رفتار کردم.

تا الان سر یه شیشه شهد آلبالو همچین بحثی داشتیم. تا فردا صبح نمیدونم سر چند تا چیز دیگه.

بعد هی تو ذهنش کنار نمیاد با اینکه میخوام برم پانسیون. هی میگه کاش خونه داشتیم، خوبه زنگ بزنم خاله معصومه ببینم چکشون پاس نشد، خوبه بابا زنگ بزنه عمو حسین بگه پولمونو میخوایم، خوبه یه تیکه زمینشو بفروشه. کاش میشد میرفتی خونه عمه ات میموندی. نمیخوای بری خانه معلم؟ حالا اصلا برو ببین خوشت میاد از محل کارش و ....

بعد بابامم همه چی رو به تخمش گرفته و امروز تازه فهمیده واسه یه روز دوروز نمیخوام برم تهران و میخوام بمونم. بازم به هیچ جاش نیست و فقط پرسید حالا مطمئنی میخوای بری؟ راهتو انتخاب کردی؟

بعد شب شاید بچه هارو ببینم ولی واقعا دلم نمیخواد. چون زهرا میخواد هی ۱۰ دیقه یبار بگه نرووووو تهران و بغض کنه و ناراحت باشه. و دلیلشم هیچ چیز غیر از خودخواهی خودش نیست. و واقعا امشب که خودم نگرانم انقدر حوصله ندارم یکی هی بگه نرو.

استرس دارم بابت پانسیون.اولا از اینکه پر نشه تا فردا و دوما بابت وارد شدن به محیط جدید و زندگی کردن با ۳ تا هم اتاقی غریبه.

از اینکه دو روزی که پیش سجاد قرار بود باشم تبدیل میشه به دوتا نصفه روز خیلی ناراحتم. 

از اینکه قراره یه خرج زیااادی رو به خانواده تحمیل کنم هم ناراحتم.

از اینکه در لحظه‌هم پولام زیاد نیست و معلوم نیست حنا کی برام پول بریزه ناراحتم

و البته

چیزایی که خوشحالم میکنه دیدن سجاد، پیدا کردن یه دفتر خوب برای کار و نزدیکی پانسیون به محل کارمه.