دیگه این خورد خورد کار کردن و همیشه استرس داشتن رو برنمیتابم.
یه برنامه جدید دارم. (فعلا) یک روز در هفته رو به عنوان پروداکتیوی دی انتخاب میکنم و هر گونه پلن خوش گذرونی و وقت تلف کردن حتی فیلم و سریال دیدن رو موکول میکنم به روزهای دیگه. از روز قبلشم آشپزی میکنم که غذا داشته باشم. از قبلشم همینجا اعلام میکنم که اگه در دسترس اینا نبودم نگران نشید.
امید است این یک روز خوب کار کردن اندک آرامشی برام بیاره.
پروداکتیویتی دی این هفته هم چهارشنبه، ۲۳ فروردینه.
چه جالب
متوجه شدم بدم میاد کسی وکیل وصیم بشه وقتی از کسی ناراحتم. چون من یه مدل خاص خودم حل میکنم ماجرا رو و میگذرم که یکی دیگه بخواد بیاد وسط تنش رو بیشتر مسکنه صرفا انگار.
مثلا سر سفر یزد یسری غر از سفر برا مامانم زدم که اره کلی معاشرت زوری کردیم و تازه روز دوم دعوت بودیم یه جا و من نرفتم. بعد مامانم به بابام میگه چرا الهه رو هی بردید مهمونی های غریبه؟ خوشم نیومد از این کارش
یا دیشب امیرمهدی هی اذیتم میکرد و چند بار رید بهم. منم هی کرم ریختم بهش و با پررو بازی جوابشو میدادم و اخرش برداشتم پفک حلقهای که جونش در میره براشو باز کردم و خوردم تا حرصش بدم و کلی خندیدیم سر همینا. بعد زهرا میگفت امیر این چه حرفایی بود به الهه زدی و فلان. اینم هیچ نپسندیدم.
هر مهمونی عیدی که توش نمیتونم خودم باشم کوفت هست به خودی خود. امشب دو تا از دخترهای جمع بدون حجاب اجبارین و من از حسودی و حسرت بغض کرده ام و تا گریه وسط جمع فاصله ای ندارم.
اکیپ دلیجانمون خیلی تو موقعیت عجیبیه الان. فرزان با امیرمهدی بده. زهرا با هدا بده و من با فرزاد بدم.ولی باز اصرار داریم برنامه کنیم.
میزان تیکه و طعنه هایی که توی گروه در طول پروسهی برنامه ریزی رد و بدل شده از دستم در رفته :)))
دیشب بعد شام با بابا زدیم بیرون واسه پیاده روی. از تو بافت رد شدیم و براش از معماری بافت گفتم و اینکه درون گرا بودن خونه ها چقدر روی ناامن کردن کوچههای بافت تاثیر میذاره. پیشنهاد دادم یه نوشیدنی بخوریم. یه نوشابه قوطی و یه دلستر شیشهای خرید یه نیمکت پیدا کردیم رو به خیابون نشستیم حرف زدیم و گفت چه پیشنهاد خوبی دادی خیلی چسبید. در شیشهی دلسترمو نگه داشتم بیام تهران بچسبونمش به یخچال.
امیرچخماق چند تا سلفی گرفتم. رفتیم تا مسجد جامع که برای بهار کادو بخریم. تو راه از دست عموم غر زدیم. فحش به آخوند دادیم، کادوی بهارو خریدیم، گفتم کیک یزدی میخوام بخرم. کلی گشتیم. یه مغازه رفتیم گفت همین الان تموم شده و بابام هی پیگیری کرد که خب فردا کی میپزید و واقعا هیچی نمونده ما حتما امشب میخوایم... تا یکیشون گفت بیاید باهام بریم یه شعبه دیگهمون یه جعبه مونده. خوشحال از موفقیت ها برگشتیم خونه.
نشستن با عموم پاسور بازی کنن منم نشستم پیششون. بابام هی سر به سر عموم میذاشت و رو به من میخندید و دوباره باهاش شوخی میکرد و منو میخندوند و ذوق میکرد. بابام همیشه همینطوریه. یه تماشاگر میخواد تا بهش خوش بگذره و منم با افتخار تماشاگرش بودم.
حسم به این عید، یه حس غریب عید آخره. اگر کارهای مهاجرت طبق برنامه پیش بره همین اتفاق هم میوفته و حسم بیراه نیست و با تمام وجود دارم سعی میکنم با خانوادهام وقت بگذرونم تا جایی که میشه. این سفرم بیشتر برا این اومدم که با بابام کوالیتی تایم داشته باشم و خاطره بسازم چون شاید عید سال بعد با دوری و همین خاطره ها سر بشه.
اقا گیلتی پلژر جدیدم این شده که بعد دیدن ارتش سری و پدر خوانده برم تو پیجشون کامنت بذارم و تحلیل بازی رو یگم از نظر خودم و با آدما حرف بزنم دربارهاش و واقعا خوش میگذرهههه :))))
دیروز یه کامنت گذاشته بودم بیشتر از صد نفر لایک کردن :))
در کاش زودتر برسم خونهی خودمون ترین حالتم و در مجموع بخوام این سفرو خلاصه کنم اینطوریه که ۱۰ درصد تو راه و جاده، ۱۵ درصد کوالیتی تایم با پدر، ۱۵ درصد خوش گذرونی با دوست پسر، ۲۰ درصد حرص خوردن از دست عمو و ۴۰ درصد مهمونی معذب کننده.
ولی باز اون ۴۰ درصد اولیه میارزید بهش و خوشحالم اومدم.
به سجاد گفتم حدس بزن اگه آدرس وبلاگم رو بخوام به یکی دیگه بدم اون کیه؟
و به درستی حدس زد که بردیا :>
رزولوشن من برای سال جدید این بود که وقتی فقط جیش میکنم از یدونه دستمال توالت بیشتر اسفاده نکنم. موفق نبودم.