وقتی از سنی میگذری که تو مهمونی ها بری تو اتاق و با هم سن هات بازی کنی
و هنوز به سنی نرسیدی که بشینی با زن های متاهل درباره شوهرت و مادرشوهرت و مهمونی فامیل شوهرت و غذا هایی که براشون پختی و حرفایی که زدن و ... صحبت کنی
میشی اون دختری که تو مهمونی ها همیشه گوشی دستشه و یهو یکی بلند میگه الهه سرتو از تو گوشیت دربیار یا یه همچین چیزی و اعصابتو بیشتر خورد میکنه.
یه نگاه به جمع میکنم. خاله ی ۶۰ سالم کنارمه که تو عمرم باش مکالمه ای غیر از سلام خوبید خدافظ خوش اومدید نداشتم
مامانم جلومه و داره بافتینیشو میبافه
دو تا دیگه از خاله هام دارن به تعریف اون یکی خالم درباره ی همکار پسر خالم و دعواش با پسر خالم حرف میزنن
بدتر از همه ، به دخترخالم نگاه میکنم که بهترین دوستم بود ولی الان نمیتونم باش مکالمه ی درست حسابی داشته باشم ... به دلایلی...
۳ تا از شوهر خاله هام... که مکالممون به همون سلام علیک ختم میشه
دخترخاله ی ۱۸ سالم که ازدواج کرده و من هنوز برام عجیبه.
همین.
از یه جایی به بعد دور و برت رو میبینی و میفهمی دیگه به این جمع تعلق نداری. دیگه نمیتونی تو جمع فامیل بمونی و نهایتا میتونی تلاش کنی که تحملشون کنی ولی نمیتونی یه کلمه باهاشون ارتباط برقرار کنی...
حس میکنم خیلی ازشون دورم. خیلی باهاشون فرق دارم . تفکراتشون نه تنها شبیه به تفکراتم نیست بلکه مخالفشونم هست. دیگه تحملشونم سخت شده برام و هی تو دلم دارم سرشون داد میزنم و حرفامو میزنم و خالی میشم !
کل امروز داشتم مامانمو قانع میکردم که توی خورشت خلالی که من دارم درست میکنم و اصلا دستورشو بلد نیست، هویج،گوشت چرخی و زعفرون نریزه.
آخرش سر سفره گفت یه قاشق رب انار ریختم توش
منم اعلام کردم که دیگه توی این خونه آشپزی نمی کنم هیچ وقت
تموم شد و رفت
امشب داییم که دستگاه برش لیزر داره گفت ماکت دو تا از دانشجو ها رو بریدم و ساختم دونه ای سی تومن :/
در حالی که همین تو تهران در میاد ۳۰۰ تومن
ولی چون داییم معتقده از دانشجو که نباید پول گرفت ۳۰ تومن میگیره :///
فک کنم از ترمای بعد کارامو با پست پیشتاز بفرستم برای داییم ببره ارزون تر دربیاد !
دایی جان با اینکه اونقدرا خوشم نمیاد ازت ولی این که امشب سه تا پیاله خورشت خلال خوردی (و فقطم خورشت خوردی) خیلی خوشحالم کرد :>
امشب رفتیم خونه ی مامان بزرگم و تا منو دید گفت : ننه توهم که هر روز آب میری
قشنگ حالمو بعد از خرید کاپشنه خوب کرد :))))
اون وقتایی که توی اینستاگرام براش عکس میفرستم و نوتیفیکیشن اسکرین شاتش میاد ♡
همیشه میرفتیم خرید کلی خوشحال میشدم و روحم تازه میشد
امروز رفتیم کاپشن بخریم و افسرده شدم انقدر که گفتن از این مدل سایزت نداریم و شما ماشالا تو پری و کوفت و درد :/
حس غول بودن دارم الان خب عنا :(
پریا کیک گذاشت دهن حسین و بلند خوند :من یه جوری عاشقم که قبل تو زندگی کردنمو یادم نیست...
و من خوشحال بودن دوستم رو دیدم و خستگیم در رفت ♡