She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

خدایا منو بِکُش :|

من دیگه به این جمع تعلق ندارم

وقتی از سنی میگذری که تو مهمونی ها بری تو اتاق و با هم سن هات بازی کنی 

و هنوز به سنی نرسیدی که بشینی با زن های متاهل درباره شوهرت و مادرشوهرت و مهمونی فامیل شوهرت و غذا هایی که براشون پختی و حرفایی که زدن و ... صحبت کنی

میشی اون دختری که تو مهمونی ها همیشه گوشی دستشه و یهو یکی بلند میگه الهه سرتو از تو گوشیت دربیار یا یه همچین چیزی و اعصابتو بیشتر خورد میکنه.

یه نگاه به جمع میکنم. خاله ی ۶۰ سالم کنارمه که تو عمرم باش مکالمه ای غیر از سلام خوبید خدافظ خوش اومدید نداشتم 

مامانم جلومه و داره بافتینیشو میبافه

دو تا دیگه از خاله هام دارن به تعریف اون یکی خالم درباره ی همکار پسر خالم و دعواش با پسر خالم حرف میزنن

بدتر از همه ، به دخترخالم نگاه میکنم که بهترین دوستم بود ولی الان نمیتونم باش مکالمه ی درست حسابی داشته باشم ... به دلایلی...

۳ تا از شوهر خاله هام... که مکالممون به همون سلام علیک ختم میشه

دخترخاله ی ۱۸ سالم که ازدواج کرده و من هنوز برام عجیبه.

همین.

از یه جایی به بعد دور و برت رو میبینی و میفهمی دیگه به این جمع تعلق نداری. دیگه نمیتونی تو جمع فامیل بمونی و نهایتا میتونی تلاش کنی که تحملشون کنی ولی نمیتونی یه کلمه باهاشون ارتباط برقرار کنی...

حس میکنم خیلی ازشون دورم. خیلی باهاشون فرق دارم . تفکراتشون نه تنها شبیه به تفکراتم نیست بلکه مخالفشونم هست. دیگه تحملشونم سخت شده برام و هی تو دلم دارم سرشون داد میزنم و حرفامو میزنم و خالی میشم !


'_'

کل امروز داشتم مامانمو قانع میکردم که توی خورشت خلالی که من دارم درست میکنم و اصلا دستورشو بلد نیست، هویج،گوشت چرخی و زعفرون نریزه.

آخرش سر سفره گفت یه قاشق رب انار ریختم توش

منم اعلام کردم که دیگه توی این خونه آشپزی نمی کنم هیچ وقت

تموم شد و رفت

عجب

امشب داییم که دستگاه برش لیزر داره گفت ماکت دو تا از دانشجو ها رو بریدم و ساختم دونه ای سی تومن :/

در حالی که همین تو تهران در میاد ۳۰۰ تومن 

ولی چون داییم معتقده از دانشجو که نباید پول گرفت ۳۰ تومن میگیره :/// 

فک کنم از ترمای بعد کارامو با پست پیشتاز بفرستم برای داییم ببره ارزون تر دربیاد !

بعله

من برم هزار تا کار بکنم، تو هزار زمینه خفن شم، هزار تا هنر یاد بگیرم، ولی سفره آرایی و خیاطی بلد نباشم آخرش مادر من معتقده که من هیچ کاری بلد نیستم و هیچ هنری ندارم

دایی جان قاسم

دایی جان با اینکه اونقدرا خوشم نمیاد ازت ولی این که امشب سه تا پیاله خورشت خلال خوردی (و فقطم خورشت خوردی) خیلی خوشحالم کرد :>

بی بی جان

امشب رفتیم خونه ی مامان بزرگم و تا منو دید گفت : ننه توهم که هر روز آب میری

قشنگ حالمو بعد از خرید کاپشنه خوب کرد :))))

چه بگویم که تو جانی و جهانی :>

اون وقتایی که توی اینستاگرام براش عکس میفرستم و نوتیفیکیشن اسکرین شاتش میاد ♡

دلم میخواد کلی پول داشته باشم که پاشم با دوستام برم سفر :/

به به

امروز یه دهه نودی بهم فاک نشون داد :/


:/

همیشه میرفتیم خرید کلی خوشحال میشدم و روحم تازه میشد

امروز رفتیم کاپشن بخریم و افسرده شدم انقدر که گفتن از این مدل سایزت نداریم و شما ماشالا تو پری و کوفت و درد :/

حس غول بودن دارم الان خب عنا :(

لاولی کاپل♡

پریا کیک گذاشت دهن حسین و بلند خوند :من یه جوری عاشقم که قبل تو زندگی کردنمو یادم نیست...

و من خوشحال بودن دوستم رو دیدم و خستگیم در رفت ♡