وقتی از سنی میگذری که تو مهمونی ها بری تو اتاق و با هم سن هات بازی کنی
و هنوز به سنی نرسیدی که بشینی با زن های متاهل درباره شوهرت و مادرشوهرت و مهمونی فامیل شوهرت و غذا هایی که براشون پختی و حرفایی که زدن و ... صحبت کنی
میشی اون دختری که تو مهمونی ها همیشه گوشی دستشه و یهو یکی بلند میگه الهه سرتو از تو گوشیت دربیار یا یه همچین چیزی و اعصابتو بیشتر خورد میکنه.
یه نگاه به جمع میکنم. خاله ی ۶۰ سالم کنارمه که تو عمرم باش مکالمه ای غیر از سلام خوبید خدافظ خوش اومدید نداشتم
مامانم جلومه و داره بافتینیشو میبافه
دو تا دیگه از خاله هام دارن به تعریف اون یکی خالم درباره ی همکار پسر خالم و دعواش با پسر خالم حرف میزنن
بدتر از همه ، به دخترخالم نگاه میکنم که بهترین دوستم بود ولی الان نمیتونم باش مکالمه ی درست حسابی داشته باشم ... به دلایلی...
۳ تا از شوهر خاله هام... که مکالممون به همون سلام علیک ختم میشه
دخترخاله ی ۱۸ سالم که ازدواج کرده و من هنوز برام عجیبه.
همین.
از یه جایی به بعد دور و برت رو میبینی و میفهمی دیگه به این جمع تعلق نداری. دیگه نمیتونی تو جمع فامیل بمونی و نهایتا میتونی تلاش کنی که تحملشون کنی ولی نمیتونی یه کلمه باهاشون ارتباط برقرار کنی...
حس میکنم خیلی ازشون دورم. خیلی باهاشون فرق دارم . تفکراتشون نه تنها شبیه به تفکراتم نیست بلکه مخالفشونم هست. دیگه تحملشونم سخت شده برام و هی تو دلم دارم سرشون داد میزنم و حرفامو میزنم و خالی میشم !