She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

روزای آخر :<

+این چند روز هی بلند صدا میزنم : ماماااااان ؟

 که وقتی خوابگاهم کمتر دلم بخواد! :(


:>

این که صحبتای مدرن و امروزی و روشنفکرانه رو تو دانشگاه بشنوی، یا تو پستای اینستا بخونی چیز عادیه ایه

ولی امشب با چشمای خودم دیدم که این صحبتا اومده توی مهمونی خانوادگی ای که میانگین سن افرادش 40 ساله. 

و عموی 60 سالم و شوهر دختر عموی 30 و چند ساله، جفتشون دارن میگن حجاب نباید اجباری باشه و هر کی هر طور دوست داره باید بیاد بیرون. بعد مردا دارن از حقوق خانوما دفاع میکنن

بعد خانوما دارن از گیاه خوار شدن حرف میزنن و این که چقدر واسه سلامتی خوبه. یا دارو های گیاهی

بعد خانوما و اقایون جفتشون درباره این حرف میزنن که چایی چقدر برا سلامتی بده و بهتره از برگ به استفاده کنیم!

بعد بجای داد و هوار کردن مامانا سر بچه ها ، میبینم که دختر عموم به پسرش که بستنی ریخته رو لباسش میگه عیب نداره مامان بخور بعدا عوضش میکنم. یا وقتی پسرش گریه میکنه سریع بغلش میکنه و از محیط دورش میکنه و حواسش رو پرت میکنه

یا واسه بازی پسرش و دختر داداشش با ماشین کنترلی پسرش، برا اینکه دعواشون نشه بهشون یاد میده که با تایمر گوشی کار کنن و هر کدوم پنج دقیقه بازی کنن و بعد نوبت یکی دیگه بشه. 

خلاصه ... 

مرد هایی که بجای بحث درباره فوتبال هیجان انگیز اخیر یا شوخی هاشون درباره حماقتشون در ازدواج کردن! درباره حقوق خانوماشون بحث میکنن...

خانومایی که از غیبت درباره جاری و خواهر شوهرشون عبور کردن و به بحث درباره سلامتیشون رسیدن

مادرایی که صبور شدن ، و برای تربیت بچه اشون مطالعه میکنن و روش های درست رو یاد میگیرن

و در نهایت برادر ها و خواهر ها و زن برادر هایی که به برادری که به مشکل برخورده، یه عاااالمه روحیه میدن و کمکش میکنن و راه حل نشونش میدن!

اصن من امشب مردم از ذوق ! 

چقدر میشه به خانواده و فامیل (بعضیاشون :دی ) تکیه کرد! ازشون کمک گرفت!

چقدر میشه به آینده امیدوار بود :>

کمک خانوادگی :))

عمم امروز از مکه اومد و ما سه روزه میایم کمک بچه هاش

بعد روز اولی که اومدیم کمک، بهار ، نمیدونم چطوری، یکی از لامپ های لوسترشونو شکست!

روز دومی که اومدیم بابام ، بازم نمیدونم چطوری !، یکی از پایه های میز عسلیشون رو شکوند!

امروزم مامانم سفره ی پارچه ای سبزی خیس رو گذاشته بود کنار پرده ی آشپزخونه و پرده نم داده بود:))) حالا دوباره باید بشورنش!

+کلا میزان خسارتی که بهشون زدیم خیلی بیشتر از کمک هامون شد:))))))))

+فردا نوبت منه! ایشالا یه خسارت جانانه ای بزنم خانواده رو سفید شن :)))))

ما درونگرا ها !

درونگرا بودن، اونجاییش جالب میشه که یه آدمایی میان تو زندگیت، و بعد از یه مدت معاشرت، تو رو از اون تنهایی و آرومی و کم حرفیت خارج میکنن و تو یدفعه به خودت میای، میبینی چقدر در کنار این آدما اجتماعی و برونگرا به نظر میای! یهو میبینی چقدر حرف برا گفتن داری باهاشون، چقدر جوابای با نمک به ذهنت میرسه! چقدر آدم سرزنده و شادی شدی !

اون لحظه که یکی رفتار منو اینجوری تعییر میده، یدفعه یه جای گننننده تو قلبم برا خودش باز میکنه :>

خدایا صبر ما رو با نطق های تتلو امتحان نکن

الهی آمین 

:))

زندگیه و مجله جدولش :دی

یبار یه کلیپی دیدم

دو تا مرد پنجاه ساله بودن که اولی سیگاری بود

بعد دومیه برمیگرده به اولی میگه : ببین رفیق، تو از 20 سالگی شروع کردی به سیگار کشیدن. اگه روزی فلان قدر نخ کشیده باشی میشه ماهی فلان قدر و در سال میشه انقدر و در 30 سال میشه اونقدر ، بعد هر نخ سیگارم اگه انقدر پولش باشه، ضربدر تعداد سیگارایی که کشیدی.... ممم .... با این پول میتونستی یه پورشه بخری!

اولی هم برمیگرده بش میگه: تو تا حالا سیگار نکشیدی نه؟!

دومی میگه نه!

اولی میگه پس پورشه ی تو کجاست؟!!!!!!

***

من یه عادت بدی پیدا کرده بودم! 

مثلا وقتی زیاد شکلات هیس میخوردم، میگفتم من اگه ماهی 20 تاشو بخورم میشه 20 هزار تومن و در سال میشه 240 تومن!

یا وقتی مجله جدول میخریدم میگفتم خب الان 3500 دادم واسه دو تا مجله و اگه ماهی  n تا مجله بخرم در سال میشه ...

یا حتی این حساب کتابو با سیب زمینی و پنیر های عادل و املت های زیرج هم میکردم! 

از وقتی این کلیپ رو دیدم حس کردم خیلی کار بیخودی می کردم! اصلا ادم باید پول خرج کنه واسه دوست داشتنی هاش! حتی اگه سالی 200 هزار تومن شکلات بخوره ! زندگی با یه عالمه پول ولی بدون شکلات و جدول و املت چه فایده داره؟! 

و نکته جالبتر اینه که حتی اگه از این ها هم بزنی ، نمیتونی اون پولو پس انداز کنی!

تنها راه پس انداز پول اینه که از اول یه مقدارو برداری! و با بقیش خوش بگذرونی :دی

پی نوشت: قول میدم دفعه بعد کلیپارو با دقت بیشتری ببینم تا بجای کلمه های : انقدر و اونقدر و فلان قدر چند تا رقم درست بگم! :دی

الهه هستم یک الگو : دی

همیشه فکر میکردم باید بچه دار شم تا بشم الگوی یه نفر!

اما اتفاق جالبی افتاد این تابستون! وقتی بهار شروع کرد همراهم کتابای هری پاترو خوند، و با سرعتو علاقه ی خیلی زیادی همشونو تو کمتر از یک ماه تموم کرد، یهو خودمو یه الگو دیدم!دیدم مثل من داره کتاب میخونه، دیدم این یکسال کلی با تلاش و پشتکار درس خونده .دیدم تصمیم داره مثل خودم علاقشو دنبال کنه نه حرف مردمو. دیدم تابستون که اومدم خونه میاد تو اتاق من و مثل من تا دیر وقت بیدار میمونه! دیدم تو مهمونی ها وقتی کنارم نشسته، و من برای ورود یکی از جام بلند میشم بلافاصله اونم بلند میشه ، دیدم چقدر داره سلیقش مثل من میشه! 

یهو انگار چشمام به کلی نشونه باز شد و فهمیدم من همین حالاشم الگوی یه نفرم! تا حالا درباره بچه ی بزرگتر بودن این حسو نداشتم ولی الان خیلی خیلی خوشحالم که بچه ی اولم و خواهر بزرگتر بهار! خیلی حس خوبیه الگو بودن! ادم یادمیگیره چقدر باید مراقب رفتارش باشه! 

خیلی خوشحالم :دی

وی حوصله شان را سر میبرد!

اینکه من فیلم دیدنو خیلی دوست دارم درست ، ولی اینکه یکی میاد پیشم، فیلمشو میبینه و بعدش میره، اصلا چیز جالبی نیست!

یا اینکه وقتی میرم پیشش میگه کاش لپ تاپو میوردی...

خیلی وقتا دوست داشتم فیلمو قطع کنم و بگم، ببین بیا یکم حرف بزنیم! یکم تعریف کنیم! تو یکم از خودت بگو من یکم از خودم بگم! 

حس حوصله سر بر بودن دارم :<

سیزن سون، دی اند!

اقا گیم اف ترونز دیدن با یکی دیگه، وقتی جفتتون برا بار اوله میبینید عاااالیه!

قسمت اخرو با دخترخاله جان نشستیم ببینیم!

بعد دو نفری حرص می خوردیم! هی به جان بد و بیراه گفتیم، بعد دو نفری آروم شدیم دلمون براش سوخت :))) بعد هم کلییییی به سانسا چیز گفتیم که تو شیش فصل اسکل بودی فصل هفتم که اسکلی هنوز، بعد یدفعه از حالت دراز کش دوتایی پاشدیم نشستیم و فیلم رو استپ کردیم و  کلی فریاد شادمانی زدیم و همو بغل کردیم :))))) 

کلی گرخیدیم با هم خلاصه! کلی موی بدنمون سیخ شد! 

کلا خیلی حال داد که با هم دیدیمش :)))

الانم جفتمون هنوز تو کفیم و نمیتونیم بخوابیم :دی

انتخاب واحد از چشمم افتادی :دی

بازه ی زمانی انتخاب واحد رو خیلی دوست داشتم!

از یه هفته قبلش برنامه کلاسا میاد و تو میشینی با توجه به روزا و ساعتا و تعداد واحدا چند تا برنامه میچینی که اگه هر کلاسی بهت نرسید یجور دیگه واحدا رو پر کنی و بعد با هم کلاسی ها مشورت میکنی و بعد با دوستات و بعدم یه برنامه رو قطعی میکنی و صبر میکنی تا انتخاب واحد شروع شه!

این ترم ولی واحد آموزشی دانشکده این علاقم رو از بین برد :|

برنامه کلاسا رو که تا روز قبل انتخاب واحد ندادن، بعدم هیچی عمومی تو ساعت خوب نذاشتن و من مجبور شدم با کلاس برداشتن توی دوشنبه ها که روز تعطیلم محسوب میشد، بزور 17 واحد برنامه بنویسم ولی به محض باز شدن سایت دیدم که عمومی ها کااملا پر شده و هیچی نمونده واسه ما! 

الان من موندم و چهار تا کلاس 8 صبح و 15 واحدی که توی چارت توصیه کرده 20 واحد باشه !:(

کلکسیون!

کلکسیون جمع کردن یکی از کارهای بامزه و خیلی لذت بخشه که هر کسیم میتونه انجامش بده

یه جور تفریح که هیچ وقت متوقف نمیشه

یه جور دفترچه خاطرات از گذشته

یه جور آلبوم عکس از عزیزانت

یه جور انباریِ محبت

هدیه دادن به یه کلکسیونر چقدر راحته! 

و این که بقیه به کامل کردن کلکسیونت کمک کنن چقدر لذت بخشه :)

فک کنید شما یه کلکسیون جمع میکنید و عزیزانتون هم اطلاع دارن و هی واستون میخرنش به مناسبت های مختلف یا حتی بی مناسب :) کلا که خیلی کیف داره

اینا رو گفتم که متقاعدتون کنم بیاید کلکسیون جمع کردن رو شروع کنیم! از امروز! یه چیزی انتخاب کنیم و شروع کنیم به جمع کردنش و به بقیه هم بگوییم:)

من خودم دارم کلکسیون " ماگ" جمع میکنم!  دلم برا ماگای قد و نیم قد و متفاوت و گوگولیمم قنج میره همش ! :>

:((

یکی از بدترین حس ها مال وقتیه که بعد از خوندن یه رمان یا دیدن یه فیلم، باید خودتو از دنیای اونا بیرون بکشی و دوباره برگردی به دنیای خودت :(