She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

گه توش

جدیدن اومدن سگ سیاه افسردگی رو حس میکنم

اولاش سعی میکنم باهاش بجنگم

میگم بذار برم یه فیلم ببینم تا نیومده

یا برم یه چیزی درست کنم بخورم

یا هرکار دیگه ای

وقتی کارم تموم شد میبینم سگه کنارم نشسته و زل زده بهم

بعد دیگه همه چیزو رها میکنم گوشیمو دست میگیرم یه بازی تکراری میکنم و به همممه ی چیزایی که اعصابمو خرد میکنن فکر میکنم. به خودم سرکوفت میزنم. به خودم فحش میدم. آخراش به این نتیجه میرسم که زندگی ما چقدر بیهودست. تقلای الکی . هر روز بدو و بدو و بدو که زنده بمونی. که چی بشه؟ گه چندسال دیرتر بمیری

آخرتراش به این فکر میکنم که چقدر دنیا پر از درده و چقدر حجم درد و غم بیشتر از خوشحالیه و چرا آدم ها بازم هم موجود به این دنیا اضافه میکنن. مگه خودشون کم تو درد دست و پا زدن؟مگه کم تو خودشون شکستن و گریه کردن و از دست دادن و غصه خوردن. چیه این زندگی واقعا؟ آخرش که چی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد