دو روز بعد ازوقتی که از تهران برگشتم دخترخاله اومد خونمون که از بهار وسایل نقاشی قرض بگیره، و دید من خونم و هزاران تن عذاب وجدان به من داد که چقدر بی معرفت شدی و یه خبر ندی و فلان و بهمان. حالا دو هفتست میدونه من خونم و هیچ خبری ازش نیست.
این قضیه بر میگرده به اونجا که همه یه بیس مشترک داریم که حال همو نداریمولی اونا تو فکرشونه که بزور باید خبر بگیرن و اینا
خب وقتی خبر نمیگیرن و انتطار دارن فقط تو خبر بگیری منطقی نیست
این قضیه بر میگرده به اونجا که همه یه بیس مشترک داریم که حال همو نداریم
ولی اونا تو فکرشونه که بزور باید خبر بگیرن و اینا
خب وقتی خبر نمیگیرن و انتطار دارن فقط تو خبر بگیری منطقی نیست