توی کل دوران دانشجویی فقط یه مدت کوتاهی بود که یه گروه دوستی خوب بودیم و کلی باهم خوش گذروندیم.
۳ تا پسر بودیم و ۵ تا دختر
من و سجاد و سپیده و شقایق و ریحانه و آناهیتا و محسن و سربرز
باهم رفتیم اصفهان ، انقدر خوش گذروندیم که حد نداشت. سجاد برامون املت درست کرد، سربرز و آناهیتا بهمون رقص کردی یاد دادن و مام وسط خیابون هشت تایی رقصیدیم! محسن دی جیمون بود و با اسپیکر و آهنگاش فضامونو زیبا میکرد، سپیده برامون آش و شیرینی آورد. برا سربرز تولد گرفتیم. پانتومیم بازی کردیم و هزار بار به اجراهای سربرز خندیدیم و هزار بار به خفن بودن اجرای سجاد و محسن توی زمینه ی ورزش ۶ امتیازی خیره شدیم.
تو دانشگاه باهم بودیم، باهم وقت میگذروندیم، باهم بازی میکردیم و حرف میزدیم. باهم رفتیم کوه و مارشمالو کباب کردیم. با هم رفتیم ساختمون آ اس پ رو کشف کردیم. روز آخر ترم ۴ بود که باهم رفتیم کافه گیو و چیپس و پنیر خوردیم و برای اخرین بار دور هم جمع شدیم. البته که خودمون نمیدونستیم اخرین باره
آخرش چیشد؟ محسن دوستای جدید پیدا کرد و بچه ها با تیکه هایی که بهش انداختن ناراحتش کردن و کلا دیگه جدا شد ازمون. آناهیتا و سجاد نمیتونن کنار هم باشن و اگرم باشن من نمیتونم تحمل کنم آناهیتا رو. سپیده کم و بیش میاد، من و سجاد دیگه دوتایی داریم میچرخیم واسه خودمون . اوج دور هم جمع شدنامون شده تولد ها!
دلم برای اون روزای خوب ترم ۴ خیلی تنگ شد :( ♡