She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

سجادِ خوش اخلاق

بهش اس ام اس میدم که تو راه برام لاک پاک کن بخره. وقتی میرسیم نمایشگاه مشغول پاک کردن لاک هام میشم و میفرستمش توی اولین و شلووووغ ترین انتشارات تا به جای من کتاب بخره . میخره و باهمون لبخندش میاد بیرون

تو نمایشگاه کلییی میچرخونمش، کتابایی که میخوام رو میگیرم ولی دو تا از انتشاراتی که میخواستمو پیدا نمیکنم. دستمو میگیره و جلو میوفته و کللل نمایشگاه رو میگرده تا پیداشون کنه. به خاطر من کلییی راه رفته و اذیت شده ولی همچنان بیییی نهایت خوش اخلاقه. وقتی پیداشون نمی کنیم میریم بیرون و از اطلاعات میپرسیم  و بازم تو سایت میگردیم و دو تا دیگه از ناشرای کتابای مد نظرم رو پیدا میکنیم و میریم اونجا. بازم نیستن کتابا. به جای اونا میخوام برگردم اولین غرفه ای که رفتیم که یه کتاب دیگه از منصور ضابطیان بگیرم. با خوش اخلاقی تمامش یدور دیگه طول نمایشگاه رو باهام طی میکنه تا برسیم به نشر مثلث. خریدای من که تموم میشه میریم پیش دوستاش و پا به پای اون ها هم میره تا کتاباشونو بخرن.خودش فقط یدونه کتاب خرید و کل مدت داشت بقیه رو همراهی میکرد .وسطای راه من میبینم یکی پازل دستشه و ازش آدرس میپرسیم و میگه از تو حیاط خریدم. 

وقای خرید همه تموم شد و خواستیم بریم نهار بخوریم ، میگه بسا بریم پازلتو بگیریم. کلی خستس. کلی خستم. میگم ولش کن. دستمو میکشه و میگه من بااااید پازل فروشی رو پیدا کنم برات. کل حیاط بزرگ مصلی رو میگردیم و پیدا نمیشه و برمیگردیم پیش دوستاش. همه گشنه و تشنه و خسته ایم ولی سجاد هنوز کلی میخنده. اخرش که برمیگردیم انقلاب، توی اونجایی از مسیر که من باید جدا میشدم که برم سوار اتوبوس شم، از دوستاش خدافظی میکنه که پیشم بمونه تا اتوبوس بیاد. هر چی هم اصرار میکنم بره نمیره. اتوبوس میاد و سوار میشم و راه میوفتم. عادت داریم چشم از هم برنداریم  تا وقتی که خیلی دور شیم . اتوبوس خیلییی ازش دور میشه ولی من هنوز قیافه ی گشوده از لبخند زیباشو میبینم که داره برام دست تکون میده و دلم صدبار دیگه قنج میره.

نظرات 1 + ارسال نظر
. جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 18:46

گریم گرفت برات عزیز دلمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد