She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

خونه ی مادربزرگه هزار تا داستان داره :))

راستی تو پست قبل یادم رفت بگم :)))

مادربزرگه لج کرده که چرا میاید خونه ی من نمیذارید من بهتون نهار بدم و اصلا خودم میخوام زرشک پلو با مرغ بدم بهتون! جگر هاتونم بردارید ببرید خونه ی خودتون بخورید :)))))

بچه هاشم که مقاومت کردن برگشته گفته: هر کاری میخواید بکنید اصلا من که زرشک پلومو میپزم :)))))

خلاصه فردا باید هم زرشک پلو با مرغ مادربزرگه رو بخوریم که دلش نشکنه هم جگر با سیب زمینی دخترای مادربزرگه رو !!!

خداکنه فردا دعواشون نشه حالا :))))

عید قربانِ قشنگ :>

+فردا، عید قربانه و مام به رسم هرسال گوسفند میکشیم

و یکی از رسومی که داریم اینه که برای نهار عید قربان همگی دور هم خوراک جگر و سیب زمینی سرخ کرده میخوریم . فردام قراره بریم خونه ی مادربزرگه و جگر تازه ی گوسفند بزنیم بر بدن دور هم:))))

+ از الان دهنم آب افتاده . وای خدا دل و قلوه و جگر. چقدر خوشبختی باهم اخه؟ :)))

+ بنظر من اسلام یه ویژگی خوبی که داره  اهمیت دادن زیادش به فقرا و سفارش های زیادش به صدقه دادن و انفاق و واجب کردن خمس و زکات و فطریه و این جور چیزاست. حالا اینکه تو کشور ما چقدرش به دست فقیر میرسه یه چیز دیگست! 

عید قربانم بنظر من یکی از قشنگ ترین عید های مسلمون هاست. چون به افراد کم بضاعت  زیادی کمک میکنه و شاید تنها شانس خیلی ها برای خوردن گوشت باشه اونم توی این اوضاع کشور

برا همین بنظرم این که بخاطر حمایت از حیوانات بخوایم جلوی همچین اتفاق خوبی رو بگیریم درست نیست. هر گوسفندی که کشته میشه گوشتش به چندین خانواده میرسه و خوشحالشون میکنه و شااااااید بشه گفت برای یک وعده هم که شده ، اختلاف طبقاتی از سفره هامون کنار میره 

دوستی گفته بود بجای کشتن گوسفند درخت بکاریم. درخت کاشتن هم خیلی کار خوبیه ولی بیاید این خیرات همگانی زیبارو از بین نبریم. دم اونیم که هم درخت میکاره هم گوسفند قربونی میکنه گرم 

این دو عزیز

یعنی این اسفناج و قارچ چقدرررر پلیدن :))))

۸۰ درصدشون آبه بخدا که در طول مراحل پخت تبخیر میشه :(

نصفه شبی طور

آخر شبا

وقتی خوابم نمیبره

دوست دارم بشینم فکر کنم

به خودم. به کارهام. فکرای توی سرم . کنش هام و واکنش هام. به آینده ام . آرزوهام. ترس هایی که دارم. چیزایی که بلد نیستم. کارایی که توشون خوبم. به حرفای بقیه. به اینکه چقدر روم تاثیر میذاره. هر چقدر اون فرد بهم نزدیک تر باشه، تاثیر حرفش روم بیشتره

راستش حس میکنم مامانم به عنوان کسی که بیشترین تاثیر رو از اول تولدم روم داشته، هیچ وقت تحسینم نکرده

شاید اینکه همیشه فکر میکنم نکنه من به هیچ دردی نمیخورم؟! خیلی با شیوه ی تربیت مامانم بی تاثیر نبوده!

یادمه یبار توی جمع نشسته بودیم و مامانم برای اولین بار! از من تعریف کرد! ولی قبلش یچیزی گفت! گفت "درسته که میگن جلوی بچه نباید از خودش تعریف کنید ولی... "

این تفکر از کجا میاد؟ چرا نباید جلوی بچه ازش تعریف کرد و

خوشحالش کرد و حس مفید بودن و خوب بودن رو بهش داد؟

:(

او اصلا خودش را قبول نداشت :(

از روز اولی که میخواستم وارد مدرسه بشم و برم سر کلاس اول بشینم چند تا خاطره دارم.

یکیشون رو به وضوح یادمه

این که اون روز پیش خودم گفتم نکنه همه ی این بچه هایی که دارن با من وارد کلاس میشن خوندن و نوشتن یاد بگیرن ولی من هیچ وقت با سواد نشم؟!!!

مشابه این خاطره رو وقتی دارم که میخواستم وارد اولین کلاس زبان عمرم بشم

با خودم گفتم نکنه همه زبان یاد بگیرن و من اصلا نتونم یه کلمه انگلیسی حرف بزنم ؟!!!

این اعتماد نداشتن شدید به خودم رو همیشه باهام داشتم

حتی همین الان فوبیای اینو گرفتم که نتونم معمار خوبی شم

غیر از اون

فوبیا دارم که نکنه هیچ وقت رانندگی یاد  نگیرم؟

نکنه هیچ وقت نتونم یه ساز رو خوب بزنم؟

نکنه من به هیچ دردی نمیخورم؟!!!

بعد مثلا یه شب ساعت ۳ و ۳ دقیقه که خوابم نمیبره یدفعه همه ی این فکرا هجوم میارن سمتم :(

من چمه آخه ؟

:|

سلااااام حال شما ؟ 

خب خواهرا و برادرایی که وب مارو دنبال میکنید

درجریان باشید که دخترخالم رسما نامزد کرد

و بعد محرم هم عقدشه

منم سعی میکنم حرص نخورم واقعا 

ولی بیاید هممون دعا کنیم که خوشبخت شن و بهم بیان و خیلی عم با هم خوشحال بشن


غر های بیییییییییشتر :دی

همین دختر خاله ۱۸ ساله هه هست ؟ که داره ازدواج میکنه...

خالم خبرشو به داییم داده ،(یادتونه گفته بودم یه دایی متحجر د  ارم که یه کتاب مزخرفی بهم داده بود و چقدر سر کتابه غر زدم ؟)بعد داییم گفته : عههههههه راست میگی؟ منم خودم میخواستم یکی رو بفرستم خواستگاری اتفاقا! طرف بهم گفت یه دختر چادری تو فامیلتون برام پیدا کن...

خلاصه که من فکر میکردم این داییم که تحصیل کردست و استاد دانشگاه بوده و خودشم با خانومش توی دانشگاه آشنا شده و سنتی ازدواج نکرده میاد و مخالفت میکنه با این ازدواج احمقانه ی پیش رو

نگو سنت و تحجر تا اخرین سلول های خاکستری مغزم میسوزونه

.

ایرج میرزا صد سال پیش گفته:

خدایا کی شوند این خلق خسته

ازین عقد و نکاح چشم بسته

.

وای یعنی صدهزار بار شکر که مامانم مثل این خواهر و برادرش نشد ! 

.

وقتی میگم فامیل بابامو بیشتر دوست دارم واسه اینه که توی مهمونی خونه ی عموم ، بین عموهای پیرم، بابام، داماد عموم بحث اینه ‌که حجاب نباید اجباری باشه 

اونوقت ازینور یه دایی و خاله دارم در همین حد تباه! که ایرج میرزا یه قرن پیش ازشون جلوتر بوده :)))))

خدایاااااا اعصاب منو قوی کن از دست اینا 

‌.

من تا خود روز عروسی دخترخالم قراره از این تریبون غر بزنم براتون :دییییییی

عصرنشینی هاشون :))

یه عصر نشینی های زنونه ای بین خانومای فامیل بابام جریان داره و همه ی عمه ها و زن عموها و دختراشون و عروساشون به نوبت خونه ی یکی جمع میشن به صرف شیرینی و میوه،اختلاط میکنن و بعضا هم اخر مجلس همگی میرقصن :)))))

بعد اکثر این خانوما خانه دارن یا معلمن و تابستونا تعطیل

فقط عروس عموم ،مریم ، پرستاره و اگه شیفت شب داشته باشه نمیاد

و بخاطر مریم، همیشه کلی تایم رو جا به جا میکنن و یجورایی همه منتظر تصمیم مریم میشن برای قرارهاشون 

خیلی بنظرم شاخ میاد مریم خلاصه :)))

پ.ن : از قشنگی دورهمی هاشون بگم که اگه یکی نتونه بیاد نمیگن حالا مهم نیست، تاریخشو انقدر جا به جا میکنن تا همه اوکی شن

قشنگی بعدیشم خاطراتیه که عمه ها و زن عمو ها از قدیماشون تعریف میکنن و مثلا اون موقع ها ارایشگر میاوردن تو خونه که براشون بند بندازه و بعد شیش،هفت تا دختر به ردیف توی افتاب مینشستن تا به نوبت صورتشون اصلاح بشه :))) بعد وقتی بابابزرگم یهو میومده چطوری هول میشدن و همه میدوییدن توی اتاق از شرم و حیا :)))) 

از قشنگی دیگشم اینکه حرفاشون خیلیییی خوب و قشنگ و گوگولیه و غیبتم اصلا نمیکنن. شاید چون همه حضور دارن :)))

(کلا جو خانواده ی بابام رو از نظر سطح اجتماعی خیلی بیشتر از خانواده ی مامانم دوست دارم . سطح اقتصادیشون هم بالاتره و بنظرم تاثیر خیلی مهمی رو گذاشته )

:دی

یعنی اگه دوست پسر قشنگم(بوس بهت ضمنا :)))) )  آدرس اینجا رو نداشت، چقدر من از اشکان خطیبی( و سایر سلبریتی های مرد مورد علاقم ) تعریف میکردم 

:)))))))))

بلند بلند فکر کردم و غر زدم. برای خودمه بیشتر.پیشنهاد میکنم نخونید

میدونم خیلی دارم غر میزنم

ولی وقتی تو وبلاگم یچیزی رو مینویسم احساس میکنم دارم حرفامو بلند به همه میزنم و بخاطر همین خیلی اروم میشم !

اگه حال ندارید شما نخونید :))))

.

بطرز عجیبی توی کل فامیل هیچ کس اندازه من داره حرص نمیخوره!!!

اصلا نمیدونم چرا

من وقتی میشنوم یه دختر و پسر رو میخوان بدون شناخت درست و حسابی بزور بهم قالب کنن خیلییییی ناراحت میشم

شاید دلم میسوزه بخاطر همه ی حس هایی که هیچ وقت تو زندگیشون نمیتونن تجربه کنن!!!

وبلاگ یه خانومی رو میخوندم قبلا، خودش خوب بود ،شوهرشم مرد خوبی بود و کنار هم خوب زندگی میکردن. ولی خیلی حسرت اینو میخورد که هیچ وقت تو زندگیش عشق رو تجربه نکرده. همش داشت فکر میکرد چه جوری باید باشه، چه حسیه، چه شکلیه، 

ازونجا بود که دلم خیلییییی سوخت 

برای همه ی مردا و زنهایی که ازدواج میکنن ولی هیچ وقت عشق رو تجربه نمیکنن

برا همین سر ازدواج های سنتی خیلی غصه میخورم

هی میگم وای نکنه اینا هیچ وقت عاشق هم نشن؟ نکنه هیچ وقت حس نکنن با همه ی وجودشون همو دوست دارن؟ نکنه همو یکم دوست داشته باشن و هیچ وقت بیشتر از اونو تجربه نکنن تا اخر عمرشون!

بعد دلم میسوزه 

برا همین 

وقتی یک مورد ازدواج سنتی (و در این مورد حتی احمقانه) توی نزدیکان خودم میخواد اتفاق بیوفته خیلیییی حرص میخورم. نه اینکه دلم بخواد الان دختر خالم بگه نه من ازدواج نمیکنم تا خودم عاشق کسی بشم. نه اینکه همه باید اون کاری که من درست میدونم رو انجام بدن، ولی دلم میخواد تا جایی که میشه اون ادمایی که میخوان سنتی ازدواج کنن همو بشناسن. دلم میخواد تا جایی که میشه بهم بیان. شخصیتاشون به هم بخوره

فقط و فقط بخاطر اینکه خیالم راحت باشه که بعد ازدواج شانس عاشق شدنشون بیشتر میشه. فقط و فقط چون دلم میخواد خوشحال زندگی کنن نه معمولی.

من تو فامیل دارم از همه بیشتر حرص میخورم

شاید چون از همه بیشترعشق رو تجربه کردم . شاید چون از همه بیشتر دلم میسوزه که ادما نتونن خوشحالی های منو تجربه کنن. 

ولی دیگه از حرص خوردنم خسته شدم

دختر خاله ی من ، پدر و مادر داره. سه تا خواهر بزرگتر داره با دو تا شوهر خواهر .خودشم که عقل و شعور و قدرت انتخاب داره

پس با این خانواده ی بزرگ و این همه مغز (متفکر!) جایی برای حرص خوردن من نیست

من دیگه حرص نمیخورم

دیگه دخالت نمیکنم

من و مامان و بابام هر سه تامون گفتیم که بیشتر صبر کنن و بیشتر مشورت کنن و بیشتر همو بشناسن

ولی خب انگار آینده ی دخترشون انقدر ارزش نداره

دخترخاله ی عزیزم، از ته قلبم امیدوارم این خواستگارت خیلی آدم خوبی باشه، خیلی شخصیت هاتون به هم بخوره و خیلی همو دوست داشته باشید

میدونم که اگه یوقت حالتون کنار هم خوب نباشه من هزار بار میمیرم و صد برابر این یک ماه گذشته حرص میخورم، 

چند بار به هر کی گفته "ایشالا که خوشبخت بشن " گفتم که با ایشالا و ماشالا که نمیشه همچین تصمیمی رو گرفت

ولی منم فقط میتونم همینو بگم:

ایشالا که خوشبخت بشین

:(((

(قراره مثلا دیگه حرص نخورم ولی خودم میدونم که ممکن نیست)


غر های بیشتر :))

مامانم میگه آدما تو مشورت اینطورین که فقط حرفی رو که دوستش دارن میشنون!

بعدم میگه الان اینهمه من دارم به خالت میگم نه

اینهمه تو داری میگی

دختر بزرگترش میگه

بقیه خواهراش بش میگن 

هر چی تعریف میکنیم از اونایی که بدون شناخت ازدواج کردن

هر چی میگیم بابا مشاورا توصیه نمیکنن،

خالت به هیچ کدومش گوش نداده

اونوقت دوست دخترخالم که اونم ۱۸ سالشه (و انگار از کل فامیل ما عاقل تره)، برگشته گفته اتفاقا خوبه که ۲۸ سالست! عاقل و بالغه ! الان پسرای ۲۳،۴ ساله خامن و جوونن  

:|

بعد خالم همین حرف این دختر فهمیده رو با ذوق در جواب مخالفت همه ی خواهرا و برادراش بازگو میکنه

عجب موجودیه این انسان! برا چیزایی که دوست نداره بشنوه گوشش دروازست قشنگ 

او بسیار گیج و گنگ بود :/

دخترخاله ی ۱۸ سالم و خواستگار ۲۸ سالش بود؟

جمعه ی پیش رو یعنی پس فردا براش انگشتر میبرن!!

و این دو نفر، تا حالاااا با هم صحبت هم نکردن!!!!!!!!!!

تا حالا هاااا!

حتی خواستگاری رسمی هم نبوده که حتی نیم ساعت صحبت کنن

و توی خواستگاری رسمی در پیش روش قراره انگشتر بیارن!!!! یعنی از قبل بله رو دادن!

بعد حتی قرار بود درباره پسره تحقیقات کنن . اونم نکردن.حتی قرار بود برن مشاوره چون اختلاف سنیشون زیاده و اینکه همو نمیشناسن. حداقل حداقلش قرار بود مشاور ازشون تست شخصیت بگیره که ببینن به هم میخورن یا نه! ولی خالم گفته ولش کن مشاور میخواد چیکار!!!!!

اصلا در تصورم نمیگنجه

تا حالا حرف نزدن باهم

بعد میخوان تا اخر عمرشون باهم زندگی کنن

یعنی انقدر برام نا باورانه و احمقانست که باور نمیکنم حقیقت داشته باشه

اصلا نمیتونم هضمش کنم

حالا دختر خاله ی بچه سال من موافقت کرده (به سنش کاری ندارما، کلا حتی اینجوریم نیست که بگی ۱۸ سالشه ولی در حد ۲۳ ،۲۴ ساله ها میفهمه . یذره باش هم صحبت بشه هر کس میبینه خیلی پایین تر از سنش میفهمه. )

اون پسره که الان عاقل و بالغ باید باشه. اون که میگن تحصیل کردست، اون چرا نمیگه اول حرف بزنیم حداقل! اون پسره دیگه چرا انقدر چشم و گوش بسته میخواد ازدواج کنه؟!

فاز این ملت چیه حقیقتا؟؟؟؟؟؟


اشکان خطیبی

اخه چطوری این همه انسانیت و بزرگواری و شخصیت و تجربه و انگیزه و دل صاف توی یه نفر جا میشه؟

کاش میشد ازت منتشر کرد 

تو با ما چه کردی اشکان؟؟؟

دغدغه های فکری الانم. دخترخاله همش تقصیر توعه :/

بنظر من

ازدواج سنتی احمقانست 

هر کاریش کنی احمقانست

حالا تعریف من از ازدواج سنتی چیه؟

اینه که دختر و پسر و خانواده هاشون، بدون هیچ فکری درباره ی هدف ازدواجشون ، شرایط مورد نظرشون، همسر ایده آلشون بخوان تن به ازدواج بدن با قوانین سنتی، قدیمی و نا برابر

این که دو نفر لزوما از طریق خانواده هاشون با هم اشنا بشن دلیل بر سنتی بودن ازدواجشون نیست. مثلا اگر که بعد از معرفی کردن دختر و پسر خانواده ها کنار برن تا اون دو طرف شروع به شناخت هم کنن و این پروسه هم طولانی باشه (نه مثل ازدواج های سنتی الان که کل پروسه ی خواستگاری تا ازدواج ۲ ماه طول بکشه)، و خانواده هم فشاری نیارن که زودتر ازدواج کنید یا نامزد شید که اسم روی هم بذارید . بعد هم دو طرف کلی باهم صحبت داشته باشن، با مشاور مشورت کنن و چند بار هم باهم به سفر برن ، و شروط عقد رو بصورت سنتی اجرا نکنن، و حق های دختر که ازش توسط قانون گرفته شده توسط شوهرش بهش برگردونده بشه ، این بنظر من میتونه یه ازدواج مدرن باشه

ولی ابدا اون دوست دخترو دوست پسر هایی که پسره داره خرج دختره رو میده و دختره در ازاش با پسره رابطه ی جنسی داره و تلاشی برای کسب درامد نمیدونه چون وظیفه پسر میدونه که خرجشو بده، مدرن نیست! این همون قائده  ی تمکین و نفقه است که فقط ظاهرش شیک و مدرنه.

ابدا اون دختر و پسری که عاشق هم میشن و خانواده هاشونو راضی به ازدواجشون میکنن ولی نه با مشاور مشورت میکنن، نه تحقیق میکنن و نه شروط ضمن عقد رو برای دختر( به اسم عشق و عاشقی و ما که طلاق نمیگیریم ) لحاظ میکنن ، ازدواجشون مدرن و برابر نیست! همون تفکر سنتی با همون نقش های سنتیه که فقط مزیتش اینه که دختر و پسر خودشون همو انتخاب میکنن حداقل و بدیش اینه که عشق چشم هاشون رو میبنده و شاید درست انتخاب نکنن و از کار هایی هم که میتونن بکنن تا از این کوری ناشی از عشق دور بشن و عاقلانه تر تصمیم بگیرن ،صرفنظر میکنن 


+این چند روز که بحث ازدواج دخترخاله ی ۱۸ سالم داغه من دارم خودم رو میکشم که اسیب هاشو برای دختر خالم کمتر کنم. و همه ی حرف هامو به مامانم منتقل میکنم تا به خالم بگه ولی هیچ گوشی شنوا نیست. ازون طرف مامانم میگه ازدواج های غیر سنتی هم که خیلی موفق نیستن و من سعی کردم بگم ازدواج واقعا مدرن و واقعا برابر چقدر فرق داره با این ازدواج هایی که الان به این اسم جا افتاده

برای همه ارزو میکنم که رابطه ای که توش با طرف مقابل برابر باشن رو تجربه کنن و بفهمن چقدر لذت بی نظیری داره.

دوست دارم بیاید با نظرات من مخالفت کنید تا حرفاتونو بشنوم :دی

این چند روز کلا خیلی درگیر ازدواج سنتی ام بخاطر همین جریان دخترخالم

عنوانم نمیاد

سریال this is us رو که دیده بودم یه جای گنده ای تو قلبم برای سیاه پوستا باز شد

تا قبلش حتی ملاک زیبایی رو نداشتن بنظرم متاسفانه

ولی بعدش متوجه شدم چقدرررر میتونن زیبا باشن سیاه پوستا 

بعد ناراحت بودم که توم فرهنگ سازی نشده بود این موضوع 

البته شاید طبیعی باشه چون توی کشور ما نیستن

ولی حداقل کاش توی بچگیم یه عروسک با پوست سیاه برام می گرفتن تا یاد بگیرم دوستش داشته باشم

یادم باشه بعدا برای بچه ام اینکار رو انجام بدم :>