وای انقدر حال میده دیگه خیلیا نمیتونن با دلم تنگ شده های الکی و لعنت به این فاصله و اینا ادا دوست خوبارو دربیارن :)))
چون بلافاصله میگم که تهرانم و سوپرایزشون میکنم :))))
حالا باید ادای مشتاق هارو دربیارن.
نمیدونم شایدم واقعا هستن
بعد از فیلم / سریال بین کردن تینا و هدا و مامان و بابام، میخوام برم تو کار ترانه :))
فردا شبم اولین فیلممونو قراره ببینیم.
black widow :دی
شقایق موس جدید خریده چون چرخش خراب شده.
منم به عنوان تبریک بهش گفتم ایشالا چرخش برات بچرخه.
تا الان این موفق ترین جوکم بوده :))))))
فردا برم تو میرداماد بچرخم و سبد گیر بیارم برای وسایلم
توی این هفته آنی و شقایقو ببینم
پنج شنبه برم ۷ و ۸ هم سر بزنم و هم خرید بدون زباله کنم
آخر تیر برم دلیجان موهامو کوتاه کنم دوبارهههههه
و وقتی اولین حقوقمو گرفتم برم سوشی بخورم :)))
گفته بودم از دخترهایی که شغلهای تیپیکالی مردونه دارن خیلیییی خوشم میاد؟
خب هم اتاقیم سرپرست کارگاه ساختمانیه
این بشر روز به روز در نظرم جذاب تر میشه :)))
البته هنوز یه روز گذشته ولی خب :دی
جلوی هم اتاقی جدیدم دارم با چاپستیک نودل میخورم. اگه این موضوع رو مخش نباشه از پس بقیه مشکلات برمیایم :))
جلوی هم اتاقی جدیدم دارم با چاپستیک نودل میخورم. اگه این موضوع رو مخش نباشه از پس بقیه مشکلات برمیایم :))
دیروز هر چقدر خوشحال بودم و هیجان داشتم، امروز بی حال و غمناک و خسته و نگرانم.
ماشینمون حالش بده و تا تهران نمیشه باهاش رفت و کلی وسیله رو با اتوبوس باید ببرم. و وارد اون مکالمهی عنی شدیم که هی مامانم از روی دلسوزی برام چیزای غیر ضروری بذاره و هی من غر بزنم که نهههه اینا چیه فقط چیزای واجبو میتونم ببرم و بعدش عذاب وجدان بگیرم که چرا اینطوری رفتار کردم.
تا الان سر یه شیشه شهد آلبالو همچین بحثی داشتیم. تا فردا صبح نمیدونم سر چند تا چیز دیگه.
بعد هی تو ذهنش کنار نمیاد با اینکه میخوام برم پانسیون. هی میگه کاش خونه داشتیم، خوبه زنگ بزنم خاله معصومه ببینم چکشون پاس نشد، خوبه بابا زنگ بزنه عمو حسین بگه پولمونو میخوایم، خوبه یه تیکه زمینشو بفروشه. کاش میشد میرفتی خونه عمه ات میموندی. نمیخوای بری خانه معلم؟ حالا اصلا برو ببین خوشت میاد از محل کارش و ....
بعد بابامم همه چی رو به تخمش گرفته و امروز تازه فهمیده واسه یه روز دوروز نمیخوام برم تهران و میخوام بمونم. بازم به هیچ جاش نیست و فقط پرسید حالا مطمئنی میخوای بری؟ راهتو انتخاب کردی؟
بعد شب شاید بچه هارو ببینم ولی واقعا دلم نمیخواد. چون زهرا میخواد هی ۱۰ دیقه یبار بگه نرووووو تهران و بغض کنه و ناراحت باشه. و دلیلشم هیچ چیز غیر از خودخواهی خودش نیست. و واقعا امشب که خودم نگرانم انقدر حوصله ندارم یکی هی بگه نرو.
استرس دارم بابت پانسیون.اولا از اینکه پر نشه تا فردا و دوما بابت وارد شدن به محیط جدید و زندگی کردن با ۳ تا هم اتاقی غریبه.
از اینکه دو روزی که پیش سجاد قرار بود باشم تبدیل میشه به دوتا نصفه روز خیلی ناراحتم.
از اینکه قراره یه خرج زیااادی رو به خانواده تحمیل کنم هم ناراحتم.
از اینکه در لحظههم پولام زیاد نیست و معلوم نیست حنا کی برام پول بریزه ناراحتم
و البته
چیزایی که خوشحالم میکنه دیدن سجاد، پیدا کردن یه دفتر خوب برای کار و نزدیکی پانسیون به محل کارمه.