گلبو یک میهمانی گرفته بود. میترا و الناز و کیمیا دعوت بودن و من نه. حسودیم شد؟ بله. دوست داشتم دعوتم کنه؟ بله. میرفتم: خیر.
فشاری که از طرف خانواده احساس میکنم برای پول درآوردن غیرقابل تحمله برام. بندگان خدا خودشون روحشون خبر نداره.
دلیجان بودن حالمو خوب نمیکنه. بخشیش برای اینه که از زن زندگی آزادی دورم. چه تو خونه و چه تو خیابون. و کلا میل بیرون رفتنمو از دست میدم تو این شهر.
پ.ن: حوصله ندارم سه روز کامل با اکیپ زهرا اینا باشم. کاش میشد وسطش یه روز برم خونه خودم و دوباره برگردم ولی نمیذارن.
پ.ن: دوباره وقتی پس گذاشتم که دلیجانم :> همونطور که پری گفت. خونه خودم که هستم احساس شنیده شدن میکنم چون هستید اطرافم و اینجا که میام صداهای تو سزم خیلی زیاد میشه باید بیام بنویسمشون دیگه.