* میگم امروز که اخرین روزی بود که پیش خانوادم، خیلی احساس دلتنگی کردم ولی ذره ای از شوق برگشتنم به تهران عزیز کم نشد!
*انقدرررر دلم برای الهه ی دانشجوی پر مشغله تنگ شده...
*کلی فیلم و سریال دیدم این تابستون و حال داد :دی
* دو شبه دارم به انگلیسی خواب میبینم!!!
*وریا غفوری خیلی شبیه به آرتور شلبیه ! نه؟
* خالم برام سه تا مانتو دوخت و یکیش خیلیییییی با نمکه و عاشقش شدم :))
اومدیم خونه ی داییِ سوپر دوپر مذهبیم
نشستیم با هم کار کردیم و همه چی خوب پیش رفت. تا امروز صبح که بحث درباره کار کردن زن داییم پیش اومد (زن داییم فوق فیزیک داره و دانشگاه تدریس میکرد ولی بچه دار که شد دیگه نرفت) ، بعد داییم گفت مهم ترین وظیفه ی زن تربیت بچه است. من برای اولین بار سکوت نکردم و گفتم نه زن باید هر کاری که دوست داره بکنه. یکی تربیت بچه دوست داره یکی نداره و نمیکنه و میره سر کار
گفتم الان میشینیم یه ساعت بحث میکنیم، ولی داییم گفت موافقم
پایان داستان
از دست خانواده به جایی رسیدم که لیترالی دستم رو بردم بالا و از خدایی که کم و بیش بهش اعتقاد ندارم خواستم بهم صبر بده
و اینکه اگه خواستید before midnight رو ببینید حتما موزیک آخرش رو هم گوش بدید. به نظرم فیلم بعد از اون تموم میشه نه قبلش
زیستن در کنار خانواده تو ۲۱ سالگی (حتی برای دوره ی کوتاه سه ماهه) به خودی خود عذاب آوره. اونوقت پدر بنده (و جدیدا مادرم ) با یادآوری روزانه ی این که چاق شدم در نکبت تر کردن زندگیم تلاش قابل ملاحظه ای میکنن.
.
امروز ۵ تا قاشق برنج و خورش خوردم، چند تا بادوم، یک لیوان چایی و یک قاچ هندونه. بعد مامانم میگه چرا انقدر میخوری چاق شدی
Batman Lego movie خیلی انیمیشن جذاب و قشنگی بود. امسال Lego DC Batman رو با همکاری کمپانی DC درست کردن و رییییدن توش :/
یکی دیگه از دلایلی که از DC بدم میاد!
شایدم چون توی اولی صدای بتمن رو Will Arnett عزیزم صدا گذاری کرده بود اونقدر دوستش داشتم. نمیدونم
بابا داشت با یکی صحبت میکرد و گوشیش هم رو بلندگو بود و همه ما گوش میدادیم. یهو یارو گفت: ببین اصلا تخخخخخمشم نیست
:))))
این تابستون خیلی فیلم دیدم
از زیبا ترین هاش همینی بود که الان دیدم .
Before sunrise
جِگَرم حال اومد. بعد صد سال یه فیلم رمانتیک خوب دیدم. و پشمام که امتیاز منتقدینش ۱۰۰ عه!
جدیدن اومدن سگ سیاه افسردگی رو حس میکنم
اولاش سعی میکنم باهاش بجنگم
میگم بذار برم یه فیلم ببینم تا نیومده
یا برم یه چیزی درست کنم بخورم
یا هرکار دیگه ای
وقتی کارم تموم شد میبینم سگه کنارم نشسته و زل زده بهم
بعد دیگه همه چیزو رها میکنم گوشیمو دست میگیرم یه بازی تکراری میکنم و به همممه ی چیزایی که اعصابمو خرد میکنن فکر میکنم. به خودم سرکوفت میزنم. به خودم فحش میدم. آخراش به این نتیجه میرسم که زندگی ما چقدر بیهودست. تقلای الکی . هر روز بدو و بدو و بدو که زنده بمونی. که چی بشه؟ گه چندسال دیرتر بمیری
آخرتراش به این فکر میکنم که چقدر دنیا پر از درده و چقدر حجم درد و غم بیشتر از خوشحالیه و چرا آدم ها بازم هم موجود به این دنیا اضافه میکنن. مگه خودشون کم تو درد دست و پا زدن؟مگه کم تو خودشون شکستن و گریه کردن و از دست دادن و غصه خوردن. چیه این زندگی واقعا؟ آخرش که چی؟