امروز میخواستم ساعت ۶ بیدار شم که ساعت ۸ دانشگاه باشم و پلان بزنم.
ساعت ۹ بیدار شدم :/ تا رفتم برنج گذاشتم برای ناهار کوفتی توی ماه رمضون عزیز(کوفتی) و تا برنج پخته شد ساعت ۱۰ بود. اومدم سریع آماده شم که دیدیم گوشیم نیست و فاکینگ هزار بار کل اتاق رو گشتم و وقتی یه ربع تمام گشتم و پیدا نکردم و در عین حال از گرما کلافه شده بودم رفتم به غزال گفتم به گوشیم زنگ بزنه. عین اسکلا! که گوشی کوفتیمم روی میزم زیر جعبه پرگارم بود :/
گوشیمو برداشتم و اماده شدم و رفتم دفتر اسکچمو بردارم که اونم نبود:/ از عصبانیت چند بار جیغ زدم امیدوارم اتاق بغلی ها نگران نشده باشن!
یدور دیگه لباسامو درآوردم چون گرم بود :/ دوباره ده دیقه دنبالش گشتم و بالاخره توی قفسم پیداش کردم و به جای ساعت ۸ که قرار بود دانشگاه باشم ساعت ۱۲ میرسم و عملا هیییییچ گهی نمیتونم بخورم و پلانم تکمیل نمیشه و اعصابم خیلی خیلی خیلی خیلی تخمیه.
اگر امروز کسی سر به سرم بذاره میخورمش چون هیولا شدم
هیولا :////
ایشالا که آخرین تاکسی ایه که از سر جلال تا فلکه دوم صادقیه سوار میشم ^€^
کارگاه باهاوس رو چطور نرم اخه؟:((
از زیبایی های امروز هم اونجاش که فیروزه یواشکی به نیما گفت الهه رو دوست دارم و من شنیدم :دی♡
و الان که سجاد پیام داد یهو همه ی دوستاش باهم گفتن الهه چقدر خوبه (الهه از خوشحالی و ذوق جر میخورد؛))
بهش اس ام اس میدم که تو راه برام لاک پاک کن بخره. وقتی میرسیم نمایشگاه مشغول پاک کردن لاک هام میشم و میفرستمش توی اولین و شلووووغ ترین انتشارات تا به جای من کتاب بخره . میخره و باهمون لبخندش میاد بیرون
تو نمایشگاه کلییی میچرخونمش، کتابایی که میخوام رو میگیرم ولی دو تا از انتشاراتی که میخواستمو پیدا نمیکنم. دستمو میگیره و جلو میوفته و کللل نمایشگاه رو میگرده تا پیداشون کنه. به خاطر من کلییی راه رفته و اذیت شده ولی همچنان بیییی نهایت خوش اخلاقه. وقتی پیداشون نمی کنیم میریم بیرون و از اطلاعات میپرسیم و بازم تو سایت میگردیم و دو تا دیگه از ناشرای کتابای مد نظرم رو پیدا میکنیم و میریم اونجا. بازم نیستن کتابا. به جای اونا میخوام برگردم اولین غرفه ای که رفتیم که یه کتاب دیگه از منصور ضابطیان بگیرم. با خوش اخلاقی تمامش یدور دیگه طول نمایشگاه رو باهام طی میکنه تا برسیم به نشر مثلث. خریدای من که تموم میشه میریم پیش دوستاش و پا به پای اون ها هم میره تا کتاباشونو بخرن.خودش فقط یدونه کتاب خرید و کل مدت داشت بقیه رو همراهی میکرد .وسطای راه من میبینم یکی پازل دستشه و ازش آدرس میپرسیم و میگه از تو حیاط خریدم.
وقای خرید همه تموم شد و خواستیم بریم نهار بخوریم ، میگه بسا بریم پازلتو بگیریم. کلی خستس. کلی خستم. میگم ولش کن. دستمو میکشه و میگه من بااااید پازل فروشی رو پیدا کنم برات. کل حیاط بزرگ مصلی رو میگردیم و پیدا نمیشه و برمیگردیم پیش دوستاش. همه گشنه و تشنه و خسته ایم ولی سجاد هنوز کلی میخنده. اخرش که برمیگردیم انقلاب، توی اونجایی از مسیر که من باید جدا میشدم که برم سوار اتوبوس شم، از دوستاش خدافظی میکنه که پیشم بمونه تا اتوبوس بیاد. هر چی هم اصرار میکنم بره نمیره. اتوبوس میاد و سوار میشم و راه میوفتم. عادت داریم چشم از هم برنداریم تا وقتی که خیلی دور شیم . اتوبوس خیلییی ازش دور میشه ولی من هنوز قیافه ی گشوده از لبخند زیباشو میبینم که داره برام دست تکون میده و دلم صدبار دیگه قنج میره.
امروز برای اولین بار با یک زرتشتی آشنا شدم :دی
امروز برای اولین بار با یار رفتیم نمایشگاه کتاب
امروز برای اولین بار از پرپروک غذا خوردم
امروز برای اولین بار با ۵ تا از دوستای سجادآشنا شدم
تو خوبی