اخه وقتی اول دبیرستان با معیار های کسشر با یکی دوست میشید و از همون اول رابطه هزار بار قهر و دعوا میکنید و چندین بار هم کات میکنید، و ۸ سال با هم میمیونید چون راه دیگه ای ندارید، چطور میشه به زندگی عاشقانتون امیدوار بود:(
بخدا یک بار هم نشده من پیششون باشم و یه بحثی بینشون پیش نیاد
اممممم در پست قبلی گه خوردم و فرصت نمیکنم اصلا بیام اینجا که بخوام پست با اون حال و هوا بذارم
ولی بدانید که این چند روز khalezanak overload بود و از شدت کسشر بودن این رسومات جهاز دیدن عروس میخوام بالا بیارم
بچه ها من این یه هفته تا پنج شنبه بصورت خیلی مستقیم درگیر عروسی دخترخاله ام و مثلا الان داریم کارت مینویسیم لذا تا یه هفته پست های من اون حال و هوا رو خواهد داشت :)))))
.
از آرزو های خیلی خیلی دورم اینه که جشنی که میگیریم تهران باشه و مختلط و دوستانه . نمیدونم چقدر عملی خواهد شد
سجاد وسط ویسش یه چیز بامزه گفت و خودش خندید. همون لحظه منم خندم گرفت و این صدای خنده ی همزمانمون از گوشم داخل سرم شد و به صورت بغض رفت نشست گوشه ی گلوم.
ای تف بر تو کرونا
فک کنم آبان بود که پریا اومده بودن تهران و به من خبر نداده بود چون راضیه گفته بود الهه میخواد بره کویر (حالا تعطیلی ۵ روزه بود و کویر ما یک روزه بماند)
بعدش که اینو به من گفت واسه اینکه حس بدی نگیره گفتم اره از کویر که برگشتیمم بهار اومد تهران و نگهش داشتم و نمیتونستم بیام پیشت و اینا.
ولی امروز که گفت رفته بودیم شمال و اگه میدونستم با کرونامشکلی نداری و میای بهت میگفتم، دیگه زرتی نگفتم که آره مشکل داشتم و اگه میگفتید هم نمیومدم.
چون کارش زیبا نیست
سه روز پیش بحث مفصلی کردیم با مامانم درباره اسلام و دین و اینا. من برعکس همیشه خیلی خیلی صبرم زیاد بود در لحظه و بحثمون مهربون پیش رفت. و آخرش گفتم مامان همه ی اینا اعتقاده. اثبات شده نیست و هر کسی باید خودش ته دلش به یه چیزی ایمان داشته باشه. تا الان بیشترین تعداد آدم ها سر بحث های دینی و اعتقادی کشته شدن چون هر کی به خدای من اعتقاد نداره باید بمیره. ول کن . رها کن. بیا ارتباطات مادر دختریمون رو به این بحثای بی فایده تقلیل ندیم که من خسته شدم از اینکه تنها موضوع صحبت هامون شده این و اعصاب جفتمون خرد میشه اینطوری.
خلاصه از اون موقع روابط واقعا گل و بلبل و زیبا شده
و یکم دیگه صبر میکنم اگه همینجوری موندیم میام بهتون نصیحت میکنم که مکالمه ی درست و به جا کلید مشکلات آدمی با اطرافیانشه.
ای کاش یه شرکتی تاسیس میکردن که توش تو بتونی یکسری شغل هارو به مدت خیلی محدود تجربه کنی. مثلا حداکثر ۱ ماه. حقوقم میدادن.
چون من خیلیییییی دلم میخواد صندوق دار یه فروشگاه یا رستوران بزرگ بشم ولی میدونم بعد دو هفته حوصلم ازش سر میره. و اگه میشد امتحانش کنم واقعا به یک آرزوی کوچکم میرسیدم :((
یادته گلدون کاکتوستو گذاشتی جلوی پنجره که نور بگیره؟
بهترین کتاب هاتو بردی تهران.قشنگ ترین ماگ هات رو هم. کلکسیون ماگ هاتو همونجا تو یه کمد ۴۰ سانتی جا دادی و هر روز یکیشونو برداشتی و چایی با هل یا چایی با دارچین یا چایی با گل محمدی درست کردید و نشستید کف اتاقی که قرار بود موکت باشه ولی فرشش کردید، قرار بود خوابگاهی و شلخته و کثیف باشه ولی مرتبش کردید و ماهی دوبار جارو زدید، چایی رو با قند های طعم دار یا با شیرینی ای که از قنادی سر کارگر شمالی خریدیم یا با شیرینی کشمشی هایی که از تره بار گرفتیم یا با کیک خرمالو های با مشقت در پلوپز پخته شده خوردیم و رفتیم روی تخت هامون لش کردیم. ملحفه های روی تختامون رو با سنجاق قفلی وصل کردیم به تشک تا جمع نشه. یادته انواع بالش هارو امتحان کردی تا ببینی با کدوم راحت ترینی و فهمیدی بالش خودت بعلاوه یکی از بالش های صبا اختلاف ارتفاع مطلوبی بین سر و بدنت ایجاد میکنه؟
یادته احساس تعلق میکردی؟
فکر میکردی تهران شهرت شده و ریه هات با هوای آلودهش خو گرفته و یاد گرفتی چطوری با مغازهداراش چونه بزنی و چطوری با راننده تاکسی های که کرایه ی بیشتر میخوان بگیرن صحبت کنی؟ فکر میکردی دیگه بلد شدی برای بال سوخاری باید بری اون رستورانِ بلوارکشاورز و برای دل و قلوه باید بری اون جیگرکیِ باغفیض و برای بستنی بری جلاتو و بستنی پسته ای یا موزی سفارش بدی و برای فلاسیس بری رستم و برای چایی آلبالو بری بازارچه لاله و برای خرید میوه حتما باید بری ترهبار و نونتو از نونوایی روبروی ادوارد براون بگیری ،با خودت فک کردی حالا که میدونی توی رستوران نصرت حتما باید دوغ سفارش داد چون دوغ محلی هاش بهترین دوغیه که خوردی و حالا که میدونی برای دیزی خوردن ازون رستوران معروفه باید صبحش زنگ بزنی وقت بگیری و حالا که یادگرفتی از کدوم پاساژ تهران مانتو بخری از کدومش شال و از کدومش هدیه های فانتزی، حالا که یاد گرفتی کجا لپ تاپ بخری و کجا گوشیتو تعمیر کنی و کجا دنبال گارانتی هدفونت بری، حالا که خط ها و ایستگاه های مترو رو بلد شدی و میدونی کجای قطار سوار بشی که وقتی پیاده شدی به پله برقی نزدیک باشی و میدونی صبح ها ایستگاه مترو حقانی گشت ارشاد داره
فک کردی حالا که از دل درد نشستی کف خیابون های تهران و از خوشحالی دست در دست یار توی شهر قدم زدی و از غصه توی اتوبوس واحد گریه کردی به این شهر تعلق داری؟
چقدر اشتباه میکردی خانم توکلی.
نیمهی اول قرنطینه یک عالمه استندآپ کمدی دیدم و واقعا راحت تر گذشت
مامانم با یه تشت لباس اومد در اتاقو باز کرد و یه نگاه بهم کرد و متوجه شد که خب قطعا اتاق من جای لباس پهن کردن نیست و برگشت و رفت و درو نبست :))))))))))
استاد تمرین اختیاری گذاشته تو سامانه، سه نفر براش فرستادن. اومده میگه یعنی چی که فقط سه نفر فرستادید مهلتشو تمدید میکنم باید حداقل نصف کلاس بفرستن :)))))