دلم برای ریتم کند زندگی تنگ شده بود.
برای اینکه صبح دیر بیدار شم و با سجاد ویدیوکال کنیم و کتاب بخونیم تا نهار، بعد نهار با بابام شلم بازی کنم و دوباره لش کنم و کتابمو بخونم به شدت دلم تنگ شده بود.
آخرش نتونستم تصمیم قطعی بگیرم که این هفته برم دلیجان یا بمونم
و احتمالا فردا با یه کوله ظرف خالی برم سرکار و بعدش یا همونو برم ترمینال یا بیام خونه. باید ببینم دیگه