She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

هندسه طور!

اعتقادات مذهبی مثل اصول هندسی میمونه!

اثبات نا پذیره اما برای اثبات سایر قضایا بهشون احتیاجه

اثبات ناپذیره اما خلافشم ثابت نشده. 

اعتقاد قلبیه، عقلی نیست که بشه استدلالش کرد اما با عقل هم منافاتی نداره.

حالا مساله اینجاست که

 نباید سعی کنیم اصول خودمون رو به بقیه بقبولونیم

میتونیم دربارشون حرف بزنیم! ولی اصرار نه! پافشاری نه! 

حمله  نه!

این که به اصول کسی حمله کنیم و انتظار داشته باشیم خیلی راحت برخورد کنه و به قولی متعصب نباشه، خنده داره! چون داره به تک تک قضایا و برهان ها و کلا همه چیز شخص حمله میشه!

اصلا چطور میشه به اصول کسی حمله کرد در حالی که اصول خودتم همونقدر اثبات ناپذیره!

الان، تو این سن، به نظرم درستش اینه که فرض رو بر این بذاریم که اولا همه اصولشون رو با فکر انتخاب کردن 

دوما ما فوق فوقش بتونیم اندازه ی خودمون فکر کنیم و تصمیم بگیریم! نه کس دیگه ای!

+ احترام به عقاید هم انقدر مد شده که همه ازش حرف میزنن ولی تعریف درستی ازش نشده! به نظرم همین که اصرار نکنیم درباره این مسائل نظر کسی رو تغییر بدیم خودش قدم بزرگیه!

:)))

سر صف نماز به خانوم جلوییم میگم یکم برو جلوتر

مهرمو برداشت گذاشت عقب تر!

همه ی مشکلات همینقدر خوشگل حل میشن :)))

عادت!

آتنا کشته شد!

پیام های تسلیتشو تو گروه ها می فرستن

بعد از چند دقیقه همه چیز تموم میشه!

جوک میفرستن تو گروه! آموزش آشپزی، دیالوگ های کتابها...

انسان چقدر زود به همه چی عادت میکنه....

عاشق شدم! :|

با یه راننده تاکسی برخورد کردیم که باباش چهار تا زن داشت و خودشم سه تا گرفته بود! 

با پررویی تمامم میگفت اولی رو همینطوری گرفتم، دومیو مجبور بودم، سومیو عاشق شدم :|||||||

با کلی افتخار میگفت یه شب اینورم یه شب اونورم یه شب اونیکی ور :||

الاغ :|

سعی کردم در ماشینو محکم ببندم:))

قسمت عنوان سخت ترین قسمت پست گذاشتنه!

نفرت نقطه ی مقابل عشق نیست

متضاد عشق

"بی تفاوتی" است.

فضای مجازی :|

بهار میگه فک کنم برنامه دورهمی یک "کا"  مِمبِر داره 

:|

منظورش  اینه که فک میکنه هزار تا تماشاچی داره!

خواهرم از دست رفت :|||||

!!

خاطرات سوم راهنماییم رو میخونم.... 

.

.

.

_ جایزه های تیاترو دادن، جهازامونو! کلی خوش گذشت!  ظرف شستم!  امتحان داده بودم می خواستم بخوابم! شب به زور خوابم برد!

_ هیچی...  اتفاق خاصی نیوفتاده. همه چی مثل دیروز بود، داغون و بهم ریخته. حرفی ندارم

_ پکرو بی حال!  آهنگ گوش میکنم.  2بارم زنگ زدم خونه نجمه فک کنم خونه نباشن....

_ خوب بود.  امتحان زبان بود که خیلی راحت بود. کلی از دست آقا نعیمی (راننده سرویس) خندیدیم. میگفت تو بیا مینی بوس رو برون!  دیگه یادم نمیاد اتفاق خاصی افتاده باشه!!

_امتحانم رو خوب دادم. خوب بود همه چیز! دیگه یادم نیست!

_ امتحان حرفه دادیم و کلی خندیدیم! رفتیم پشت سرویس آقا ذاکری نشستیم تو سایه! بازم بقیش یادم نیست!

_رفتیم دلیجان،  شب واسه شام رفتیم باغ خاله فاطمه. اصلا به من خوش نگذشت! زهرام نبود! شبم خوابیدیم. منم تا صبح یخ زدم. خوش نگذشت!  خوش نگذشت! خوش نگذشت!

.

.

.

پ.ن1: چقدر افسرده و بدبخت بودم اون موقع ها :))))) 

پ.ن2 :چقدر امتحان داشتیم فرت و فرت :|

پ.ن 3: چقدر حافظم بد بوده :|

پ.ن 4: چقدر استعداد خاطره نوشتن ندارم :دی

پ.ن 5: یه عالمه طرح و نقش رمزی کشیدم وسط خاطره هام که رمز هیچ کدومو یادم نیست :|

پ.ن 6: یه جاهاییم مثلا نوشتم قضیه سالاد شکیبا پیش اومد بعد قضیشو تعریف نکردم :| چرا عاخه؟! :||||

پ.ن7: ولی بازم با این وضعیت خاطره نویسی یک عالمه چیز یادم اومد! اون 14 فروردینی که صبحش گردنم گرفت و موفق شدم مدرسه نرم، اون روزی که پری گیتار آورد ومسخره بازی  های راضیه، نمایشگاهمون، تئاترمون، دعوام با راضیه، شرح قضیه پری و محدثه با جزئیات :دی و...

پ.ن 8: دلم تنگ میشه :)