-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهر 1398 22:30
اینو اینجا بنویسم که یادم نره از این به بعد سه شنبه ها هر برنامه ای بود از سپیده نخوام که اونم بیاد :/ سه هفتس دارم اصرااار و التماس میکنم و خاک تو سرم :/
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مهر 1398 00:12
با دلیلی که توی پست قبل ارائه دادم کاملا مشخص میشه که چرا تابستونا و کلا وقتایی که میرم خونه اونمهههه پست میذارم و وقتی تهرانم کمتر. چون اینجا آدمایی رو دارم که از ریز ترین اتفاقا براشون حرف بزنم. و در منزل چُنین نیست
-
من همش به فکر تولید محتوای جدید برای شمام :))
یکشنبه 28 مهر 1398 23:33
راجع به کم پست گذاشتنم تو وبم (از نطر تینا) یه توضیحی بدم من معمولا یسری اتفاق معمولی برام میوفته و یسری احساسات در طول روز دریافت میکنم. اگر از اون اتفاقی که افتاده کسی که وبمو میخونه کاملا خبر داشته باشه، یا احساساتمو برای یکی قبلش تعریف کرده باشم، دیگه دربارش پست نمیذارم اینجا. چون نمیخوام اصصصصلا پستام برای هر سه...
-
:))
یکشنبه 28 مهر 1398 00:22
بچه ها من واقعا از تولید محتوا تو وبم لذت میبرم
-
یکی بیاد منو آروم کنه
شنبه 27 مهر 1398 00:16
خلاصه من سر این سفال گریه کوتاه نمیام. همه ی بهونشونم اینه که مرتبط با رشتت نیست. خب نباشهههههه -_- سر دوره ی کهاد تاریخم همینطوری بودن. میگفتن برو دوره ی کهاد علوم کامپیوتر :| یا باستان شناسی :|||| تاریخ به دردت نمیخوره حالا این یکی ر خوشحالم نرفتم چون جدن وقت نمیشد ولی اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم...
-
اَه
شنبه 27 مهر 1398 00:09
من هرررر وقت دلم خواسته یه کاری بکنم که هزینش یکم زیاد بوده جلو خودمو گرفتم و اونکارو نکردم. خیلی وقتا حتی از مامان و بابام نپرسیدم. خودم حس کردم اگه شرایط مالیشون خوب نیست و بهشون چیزی نگفتم حالا این سری سر کلاس سفال گری یکم جدی ترم. یبار گفتم میخوام برم. گفتن باشه حالا بذار ببینیم چی میشه. منم گفتم اوکی ولی خبرش از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مهر 1398 00:03
امشب با مامان و بابام نشستیم سه تایی به استاد های درس روستام فحش دادیم و خوش گذشت
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مهر 1398 01:45
من هر وقت خوندن وبلاگ پری ر شروع میکنم برکت از وبش میره:/
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مهر 1398 01:44
احتمالا تا پایان روز چهارشنبه میتونم ۸۰ درصد از آدمایی که دلم براشون تنگ شده رو ببینم اون ۲۰ درصدی که نمیتونم پریاست :(
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مهر 1398 01:19
چون کاریه که فقط از ما ۵ نفر برمیاد ^_^
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مهر 1398 07:53
یعنی من هر چی از ترافیک گیشا غر بزنم کمه واسه کلاس ساعت ۸ ام ساعت ۶.۵ بیدار شدم بازم نیم ساعت دیر میرسم ://///
-
گیشا :///
یکشنبه 21 مهر 1398 07:51
بچه های زبان و تربیت بدنی با سرعت تمام به دانشکدشون میرسن بچه های فنی بالا قبل رسیدن به ترافیک پیاده میشن بچه های مدیریت توی ترافیک کلافه میشن و پیاده میشن خودشون تا دانشکده میرن و اما بچه های پردیس مرکزی اونا به گا میرن ^_^
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مهر 1398 07:48
بش میگم قبل این که پولتو به کس گاو بزنی شیرینی بده ذووووق میکنه میگه جدیدا خیلی بی ادب شدی خوشم میاد:)))))
-
^_^
پنجشنبه 18 مهر 1398 13:29
دیروز روز خیلیییییی خوبی بود چون باهات سر کلاس کشتی انگشتی بازی کردم چون با حسام صبحونه خوردیم چون بهار بهم گفت دلم برات تنگ شده چون کل مسیر امروزو باهم حرف زدیم و بازی کردیم و شوخی کردیم و خندیدیم چون عادل فردوسی پور رو دیدم و بزرگ ترین لبخند رو بهش زدم چون بعدش دور هم نشستیم و اسپای بازی کردیم چون خوشمزه ترین و...
-
خواب
دوشنبه 15 مهر 1398 18:51
ای بابا دوباره خواب دیدم مامانم منو با سجاد دید :/ یه خواب دیگم دیدم. یه دختری پیشم بود و من به انگلیسی داشتم بهش میگفتم خیلی جالبه که ما دوتا غریبه ایم و میدونیم بعد چند روز دیگه هیچ وقت قرار نیست همو ببینیم. پس بیا از ترس هامون، از فکرای بدمون و از نقاط ضعفمون بگیم! چیزی که به یه آشنا هیچ وقت نمیشه گفت. ولی فک کنم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 مهر 1398 13:01
از این به بعد هر وقت ازم بپرسید کجایی، جواب میدم : تو ترافیک گیشا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 مهر 1398 01:09
حس جویی و چارلی رو دارم وقتی باهم بودن
-
چون ۸ مهر از مهم ترین تاریخ های زندگیمه
دوشنبه 8 مهر 1398 01:04
این دختره یه جوری بر دلم خانه کرده که نمیتانم بهش بفهمونم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 مهر 1398 16:48
از جمعه های دلچسب زندگیم بود امروز GOD I love being alone
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 شهریور 1398 02:18
* میگم امروز که اخرین روزی بود که پیش خانوادم، خیلی احساس دلتنگی کردم ولی ذره ای از شوق برگشتنم به تهران عزیز کم نشد! *انقدرررر دلم برای الهه ی دانشجوی پر مشغله تنگ شده... *کلی فیلم و سریال دیدم این تابستون و حال داد :دی * دو شبه دارم به انگلیسی خواب میبینم!!! *وریا غفوری خیلی شبیه به آرتور شلبیه ! نه؟ * خالم برام سه...
-
خونه ی دایی
شنبه 23 شهریور 1398 09:29
اومدیم خونه ی داییِ سوپر دوپر مذهبیم نشستیم با هم کار کردیم و همه چی خوب پیش رفت. تا امروز صبح که بحث درباره کار کردن زن داییم پیش اومد (زن داییم فوق فیزیک داره و دانشگاه تدریس میکرد ولی بچه دار که شد دیگه نرفت) ، بعد داییم گفت مهم ترین وظیفه ی زن تربیت بچه است. من برای اولین بار سکوت نکردم و گفتم نه زن باید هر کاری...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 شهریور 1398 19:17
از دست خانواده به جایی رسیدم که لیترالی دستم رو بردم بالا و از خدایی که کم و بیش بهش اعتقاد ندارم خواستم بهم صبر بده
-
♡
چهارشنبه 20 شهریور 1398 05:08
و اینکه اگه خواستید before midnight رو ببینید حتما موزیک آخرش رو هم گوش بدید. به نظرم فیلم بعد از اون تموم میشه نه قبلش
-
WOW
چهارشنبه 20 شهریور 1398 05:04
خیلی خب Before midnight رو دیدم و آخرش موهای تنم سیخ شد
-
WOW
چهارشنبه 20 شهریور 1398 05:04
خیلی خب Before midnight رو دیدم و آخرش موهای تنم سیخ شد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 شهریور 1398 21:13
زیستن در کنار خانواده تو ۲۱ سالگی (حتی برای دوره ی کوتاه سه ماهه) به خودی خود عذاب آوره. اونوقت پدر بنده (و جدیدا مادرم ) با یادآوری روزانه ی این که چاق شدم در نکبت تر کردن زندگیم تلاش قابل ملاحظه ای میکنن. . امروز ۵ تا قاشق برنج و خورش خوردم، چند تا بادوم، یک لیوان چایی و یک قاچ هندونه. بعد مامانم میگه چرا انقدر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 شهریور 1398 21:07
به عنوان یه دختر ایرانی همیشه عصبانیم. کم و زیاد میشه. گاهی انقدر کم که بهش توجه نکنم. ولی هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تموم نمیشه
-
Will ♡
سهشنبه 19 شهریور 1398 19:18
Batman Lego movie خیلی انیمیشن جذاب و قشنگی بود. امسال Lego DC Batman رو با همکاری کمپانی DC درست کردن و رییییدن توش :/ یکی دیگه از دلایلی که از DC بدم میاد! شایدم چون توی اولی صدای بتمن رو Will Arnett عزیزم صدا گذاری کرده بود اونقدر دوستش داشتم. نمیدونم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 شهریور 1398 15:54
سال کنکورم آخرین سالی بود که خانواده ی خوشحالی بودیم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 شهریور 1398 22:25
بابا داشت با یکی صحبت میکرد و گوشیش هم رو بلندگو بود و همه ما گوش میدادیم. یهو یارو گفت: ببین اصلا تخخخخخمشم نیست :))))