-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 شهریور 1398 05:39
من واقعا دلم برا سجاد تنگ شده
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 شهریور 1398 04:57
ضمن اینکه من واقعا از این آقای Ethan Hawke خوشم میه
-
Before sunrise عه زیبا
سهشنبه 12 شهریور 1398 04:53
این تابستون خیلی فیلم دیدم از زیبا ترین هاش همینی بود که الان دیدم . Before sunrise جِگَرم حال اومد. بعد صد سال یه فیلم رمانتیک خوب دیدم. و پشمام که امتیاز منتقدینش ۱۰۰ عه!
-
گه توش
چهارشنبه 6 شهریور 1398 20:28
جدیدن اومدن سگ سیاه افسردگی رو حس میکنم اولاش سعی میکنم باهاش بجنگم میگم بذار برم یه فیلم ببینم تا نیومده یا برم یه چیزی درست کنم بخورم یا هرکار دیگه ای وقتی کارم تموم شد میبینم سگه کنارم نشسته و زل زده بهم بعد دیگه همه چیزو رها میکنم گوشیمو دست میگیرم یه بازی تکراری میکنم و به همممه ی چیزایی که اعصابمو خرد میکنن فکر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 شهریور 1398 16:37
لطفا عزیزانی که همسرشون رو خودشون انتخاب میکنن بیشتر مواظبت کنن که طلاق نگیرن چون مادر من علت طلاقشون رو از من میخواد قشنگ با طلبکار ترین حالت ممکن میگه بیا ببین تو که میگی این جوری باید ازدواج کرد، فلانی و بهمانی پس چرا طلاق گرفتن هان هان هان؟
-
مامان بزرگ :/
چهارشنبه 6 شهریور 1398 16:20
همه ی این کم محبت بودن مادرمو از چشم مادربزرگم میبینم. تهران بودم و ۵ ماه بود منو ندیده بود، رفتم خونشون و اولین حرف یه مادربزرگ بعد از دیدن نوه اش اونم بعد ۵ ماه چی میتونه باشه؟ گفت چرا آستین مانتوت کوتاهه؟ :/ بعد این زن اعتقاد داشته که جلوی بچه نباید از خودش تعریف کرد. برعکس خیلی از مادر های ایرانی که پیش بقیه تعریف...
-
مامان ۲
چهارشنبه 6 شهریور 1398 16:10
مثلا همین امروز برای نهار خورش مرغ پختم. خیلی هم مفصل و درست حسابی و اول مرغشو نیم پز کن و دوم سرخش کن و سوم خورشت رو بار بذار و سیب زمینی سرخ کرده و ته دیگ .... مادرم بیرون بود و برای نهار دیر میومد. من و بهار و بابام نشستیم سر سفره و آن دو عزیزهزاران بار از طعمش تعریف کردن و خسته نباشی و چقدر خوشمزست و... بهار میگفت...
-
مامان
چهارشنبه 6 شهریور 1398 02:36
مامانم واقعا مامان خوبیه ها هر چی فک میکنم نذاشته آرزویی به دلم بمونه از تک تک اردو های مدرسه که بی دردسر اجازه میداد برم بگیر تا سال دوم دبیرستان که دلم خواست برم هنرستان و زنگ زد چند تا مدرسه پرس و جو کرد و همین تابستون که گفتم دلم میخواد بمونم تهران و زنگ زد چندین تا خوابگاه شرایطو پرسید. مثلا حدود ۱۰ سال پیش...
-
سفر چرت
دوشنبه 4 شهریور 1398 15:04
این سفری که به لرستان رفتیم از همه نظر چرت و رو مخ بود اول بخاطر همسفر های چرتمون. دخترخالم و شوهرش و دوتابچه های ۴ و ۱۱ سالشون. از شوهر این دخترخالم متنفرم چون خیلی آدم بیخودیه و خیلی هیزه. به شدت با زن و بچش بی اعصابه و بد حرف میزنه و با دیگرانی که ما باشیم شوخی و بگو و بخند که بگه من خیلی کولم (اوق) بعد کلللل سفر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مرداد 1398 00:50
الان فهمیدم پیکی بلایندرز دو هفته دیگه میاد یکم از اندوهم کاسته شد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مرداد 1398 00:47
غمین و مچاله شدم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 مرداد 1398 00:52
عزیزان نیمی از کارهای آدمی با "پررو بودن" و نیم دیگرش با "زبون داشتن" راه میوفته که من هیچ کدومو بلد نیستم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 مرداد 1398 00:51
غر های فراوانی دارم که نمیتونم با کسی درمیون بذارمش چون هم خودم هم طرفو معذب میکنه :/
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مرداد 1398 21:47
به به دو مهمان عزیز داریم Pms و دندون درد
-
خاااااک
یکشنبه 13 مرداد 1398 02:26
الهه خاک تو سرت چرا؟ چون انقدر همیشه متعادل رفتار کردی و آسه رفتی و آسه اومدی و سعی کردی هیچ وقت هیچ کسو ناراحت نکنی و سعی کردی تو هرجمله ای که میخوای بگی، به مخاطبت هم فکر کنی که نمیتونی از رو اعتماد بنفس حرف بزنی خاک تو سرت که هرجا خواستی نظرتو بگی، صد بار قبلش گفتی به نظر من، که طرف فکر نکنه داری حکم کلی میدی خاک...
-
بیش باد
یکشنبه 13 مرداد 1398 02:01
اولین باره که میخوام برم تهران و فقط خوشحالم نه چمدون بستنی نه ناراحت شدن صدباره از دوری خانواده ای نه بارا سنگین کشوندن تو مترو و کمردردی فقط و فقط خوشحالی :)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مرداد 1398 02:29
این که صرفا سکسیست نباشیم کافی نیست بلکه باید "ضد" سکسیسم باشیم
-
کودک وحشی
شنبه 12 مرداد 1398 01:40
وقتی من دو سال و نیمم بود ما و دخترعمم اینا که اراک بودیم تصمیم گرفتیم با هم یه خونه دو طبقه بخریم (جوره از ضمیر متصل جمع اسفاده میکنم انگار بخش مهم تصمیم گیری رو من انجام دادم). دخترعمم هم یه دختر یک و نیم ساله(شکیبا) داشت. خلاصه خونه رو میخرن و حدود ۹ سال من و شکیبا صمیمی ترین دوستای هم بودیم تا اینکه ما خونمون رو...
-
Finally
سهشنبه 8 مرداد 1398 14:25
سیب، شکلات ، خرما ، آلاسکا، لواشک ،تمبرهندی ،فندق، بادوم و آب برداشتم با خودم آوردم تو اتاق که سه ساعت بی وقفه بشینم endgame رو ببینم از هیجان دارم میمیرمممم
-
غرغر
دوشنبه 7 مرداد 1398 02:55
-
چرا در گنجه بازه؟
شنبه 5 مرداد 1398 01:25
خب بیام یکم افکارمو خالی کنم اینجا به عنوان مثال: چرا عروس سر سفره ی عقد میگه با اجازه ی بزرگتر ها بله؟ به بزرگترها چه؟ چرا گرفتن حق طلاق انقدررررر عجیب و غریبه که بعضی خانواده ها حتی از درخواستش هم خجالت میکشن؟ کما اینکه حتی درخواست کردنی هم نیست! چرا مرد سالاری از مغز مادر من بیرون نمیره. یبار داشت زن هارو میکوبید...
-
بی معرفتی های دو طرفه
پنجشنبه 3 مرداد 1398 00:23
دو روز بعد ازوقتی که از تهران برگشتم دخترخاله اومد خونمون که از بهار وسایل نقاشی قرض بگیره، و دید من خونم و هزاران تن عذاب وجدان به من داد که چقدر بی معرفت شدی و یه خبر ندی و فلان و بهمان. حالا دو هفتست میدونه من خونم و هیچ خبری ازش نیست.
-
آی
پنجشنبه 3 مرداد 1398 00:20
روز اول یجوری ورزش کردم که بدن درد گرفتم و باید سه چهار روز صبر کنم تا خوب شه :/ آرام تر وحشی
-
پریا♡
پنجشنبه 3 مرداد 1398 00:18
راستی پریا از رفتنم خوشحال شد و اون پست قبلیه چرت بود ایشالا برم تهران و فرابخونمش بیاد بریم خراب بازی ^_^
-
آفرین
پنجشنبه 3 مرداد 1398 00:14
دعاهاتون خیلی خوب اثر کرد. صاحب خونه اصلا شیرینی نداشت و وقتی گفتم شکلات نمیخوام بیشتر تعارف نکرد و برام کشمش آورد که با چایی بخورم ازین به بعد آرزوهامو میارم همینجا
-
ریژیییم
چهارشنبه 2 مرداد 1398 22:26
عزیزان، ۴ روزه که شکر مصنوعی نخوردم ولی الان داریم میریم مهمونی ای که همیشه شیرینی و شکلات هاشون خیلی خوبه و بشدت هم بهت تعارف میکنن. برام دعا کنید بتونم جلوی نفس اماره و تعارف های میزبان مقاومت کنم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مرداد 1398 02:36
در پروسه ی لاغر کردنم نیاز به تشویق های دائم دارم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 تیر 1398 08:24
افرادی که کتاب رو به فیلم ترجیح میدن، گیاه خوارا و جوون هایی که نمیخوان از ایران مهاجرت کنن و قصد دارن که بمونن تا بسازن رو ، تحسین میکنم با این که خودم کاملا برعکسم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 تیر 1398 03:12
نشستم ماتم گرفتم که نکنه پریا از رفتنم پیشش خوشحال نباشه :(
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 تیر 1398 01:39
راه حل مامان و بابام برای سرمایش اتاق خواب ها این بوده که توی اتاق بزرگه (اتاق من) کولر بذارن و در اتاقا رو باز بذارن تا از همون کولره خنکی برسه به اتاقای دیگه خب الان مشکل اینه که صدای خرخر بابام نمیذاره شبا بخوابم:/