She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

:))))

تینا دپ زده بود و مدتی بود صداش نبود تو اتاق

الان داشت چت میکرد پقی زد زیر خنده و با لبخند به چتش ادامه داد 

خیالم راحت شد 

از طرف چت کننده مچکریم :))))

نخون اقا نخون

اگه میخواید فلسفه بخونید که آخرش فقط نظر خودتونو قبول داشته باشید، حس خود شاخ پنداری کنید و اطرافیانتون رو آدم حساب نکنید نخونید اون فلسفه رو !!!!!!!!

وقتی آدم های مورد علاقم یا به عبارتی دوستان خیلی نزدیکم میخوان کارای اشتباه کنن سعی میکنم با شوخی و لحن خوب جلوشونو بگیرم

ولی آخرش میکنن اون کارو 

بعد حس میکنم پشیزی ارزش ندارم

بعد همش خودخوری میکنم که خوب کردی به تصمیم های افراد احترام گذاشتی ولی غمش از دلم نمیره که چرا بیشتر مراقبشون نبودم

(الهه جان میتونی از این به بعد خودت رو مراقب دوستات ندونی)

برای ایکس

بعضی وقتا افراد رو با توجه به جمعی که توشون قرار میگیرن دوست دارم. مثلا یکی از همکلاسیامو تو جمع کلاس و با بچه های کلاس خیلی دوست دارم. ولی یکدفعه با همون آدم توی یه جمع دیگه مواجه میشم و میبینم چقدر ازش بدم میاد حتی!

نمیدونم منظورم رو رسوندم یا نه!

مثلا 

من یکسری رفتارو آدما رو میپسندم  و باهاشون دوست میشم. "ایکس" وارد جمع دوستان من میشه و چیزهای مطابق با جمع بروز میده از خودش و من فکر میکنم که عههههه چقدر دوستش دارم این آدمو هم ! ولی توی جمع دیگری همون آدم رو ملاحظه میکنم. و میبینم نه این خبرام نیست و طرف نصف معیار های دوست داشتنی بودن از نظر من رو هم نداره حتی! صرفا اون رفتاراشو چون به جمع نخورده بروز نداده

برای مثال اگه جمع دوستان من اهل غیبت نباشن خب ایکس هم نمیاد غیبت کنه یا حتی اگه بکنه هم همراهی نمیشه باهاش و زود متوقف میشه خودش. بعد یهو تو توی یه جمع خاله زنک باهاش مواجه میشی و ویژگی بدش میخوره تو صورتت

و خب درد داره جدی

بیزی لایف

من میدونستم با شروع دانشگاه ها و فعال شدنم پستای اینجا خیلیییییییی کم میشه 

برا همین شهریور اونجوری فوران کردم :)))))

الا ن خیلییییی خوشحالم که برا خیلی کارا وقت ندارم  خیلییییی خوشحال

مثلا کتاب تاریخه رو هم خیلی کم دارم میخونم و سرعتم نزدیک به صفر شده! ولی راضیم :دی

یارِ سرما خورده!

پارسال وقتی یار سرما میخورد، اصرااااار میکردم که باهاش برم تا درمانگاه و یار هم اصرااااار میکرد که نه تو بمون دانشگاه و خودم میرم . ولی من با مقاومت بسیار تا درمانگاه میرفتم. بعد اونجا یار اصرار میکرد که نیام تو بخشی که نزدیک بیماراست و بشینم نزدیک ورودی تا بیاد. ولی من بازم اصرار میکردم که نهههه من باید تا پای اتاق دکتر بیام باهات و میرفتم. بعد یار اصرار میکرد که بهش نزدیک نشم و دستشو نگیرم ولی من لجاجت میکردم باز 

حالا یک سال گذشته 

ما بزرگ تر شدیم

دیشب فهمیدم یار سرما خورده. صبح حاضر شدم برم دانشگاه .یه لنگه کفش پوشیدم و یادم اومد یدونه نارنگی دارم تو یخچال. لی لی کنون برگشتم تو اتاق و نارنگی رو برداشتم. رسیدم دانشگاه و حدس زدم صبحونه نخورده براش کیک و آبمیوه گرفتم. بعد کلاسامون گفتم بیا بریم درمانگاه. گفت باشه. رفتیم. من نشستم جلوی در ورودی اونم رفت تو و کاراشو کرد و برگشتیم. تو راه برگشت به جای دستش،بازوشو گرفتم و داشتم فک میکردم که چقدر از پارسال بزرگ تر و پخته تر شدیم. 

و چقدر اگه پارسال مثل الان بودیم، یا الان مثل پارسال بودیم ناراحت بودم :)))))

هر چیز جاشو داره

رابطه ها رشد میکنن. از خر بازی ها :)) کم میشه و به عمق رابطه اضافه میشه و این فرایند واقعا جذابه ♡

قدم اول!

قدم هایی برای زندگی شادتر 

قدم اول: حذف توییتر

حالی که فقط با خواب خوب میشه

وقتی من خسته و کلافه ام و میخوام زودتر برم بخوابم منو بزور کافه نبرید!

اینطوری میشه که چیزی سفارش نمیدم و آخرش تنها میرم بیرون و شمام ناراحت میشید :؟


آه و فغان از دپرس شدن الکی و بی دلیل و عنی 

آخیییییش

امروز اگه دو نفر رو راه آهن دیدید که از بغل هم بیرون نمیومدن، در حالی به سمت ایستگاه مترو میرفتن که دست همو گرفته بودن و دختره گریه میکرد و پسره اشکاشو پاک میکرد، ساعت ها توی پارک روبروی هم نشستن ، به هم زل زدن، لقمه ی غذا دهن هم گذاشتن و هزار بار ذوق کردن واسه تموم شدن تابستون و دوریشون، بدونید من و یار رو دیدید ♡

پی نوشت: امروز آخرین و بهترین روز تابستون بود ^_^

!

یک بار از خونه که میخواستم راه بیوفتم سمت تهران، کارت دانشجوییم رو جا گذاشتم و همون لحظه ای که نشستم توی اتوبوس، متوجهش شدم و از اتوبوس پیاده شدم. هنوز راه هم نیوفتاده بود حتی

حالا خانواده سه روزه، روزی حداقل ۵ بار یادآوری میکنه که کارت هامو چک کنم ، کارت هامو یادم نره، کارت هامو بردارم، کارت هامو جا نذارم و کارت هام رو بذارم تو ساک 

اَی خِدااااا

تهرانِ عزیز♡

روز آخره خونه ام

معمولا روزای آخر یه غم خاصی داره

ولی ایندفعه میزان خوشحالی از برگشتن به تهران انقدررررر زیاده که اون غمه خیلی کمرنگ شده! 

فک کن

از زندگیِ "الهه بیدارشو ساعت یکه" و "دلم برات خیلیییی تنگ شده" و تروخدا گریه نکن  چیزی از تابستون نمونده" و " توام که همیشه آنلاینی" و چقدر میخوابی" 

میریم به زندگیِ "فردا ساعت ۸ کلاس دارم" و "بیا بریم فلان جا"  و"کاش میشد همیشه همینجوری تو بغلت بمونم" و "فردا زود بریم دانشگاه که صبحونه بخوریم باهم قبل کلاس" و "از صبح تا حالا تلگرامو چک نکردم و مهمم نیست" و "پس کی کم خوابیامو جبران کنم" و "اینو که تحویل دادیم بریم بیرون همگی" و "میاید باهم فیلم ببینیم" و "من برم کتری بذارم کسی هست بره بیاره" و "امروز کراشم بهم نگاه کرد" و "بچه ها کسی هست شام منم بگیره" و ...

زیبا نیست؟ :))

بعله -_-

الان به مرحله ای رسیدم که اگه چیزی گرون نشده باشه متعجب و مشکوک میشم!

مثلا دیدم غذای دانشگاه گرون شده خوشحال شدم!

اگه گرون نشده بود با خودم میگفتم یحتمل از گوشت خر و چمن دانشگاه استفاده میکنن :))) 

:/

آیا میدانید هرگز دو جمع مذهبی و غیر مذهبی باهم آبشان توی یک جوب نخواهد رفت؟

چرا؟

زیرا هر دو اعتقاد دارند دیگری در جهالت مطلق است و خودشان به آگاهی محض رسیده اند! 

و از روی انسان دوستی زیاد (!) دائما میخواهند دیگران را هم به آگاهی برسانند

بیاید قبول کنیم همه مان ...مغزی بیش نیستیم و اندکی صلح برپا کنیم 

باشد که پند گیرید

چیه این زندگی؟

همش غصه خوردن