She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

She is talking

واسه حرفایی که جاش تو اینستاگرام نیست :>

امروز رو روز تنهایی نام گذاری میکنم.

توی یه سریالی یه زوج خیلی گوگول و فوق العاده هستن به اسمای جک و ربکا

یه زوج فوق العاده ی دیگه هم هستن به اسمای رندال و بث. و رندال پسر جک و ربکاعه

بعد

این مامان باباهه علی رقم خوب بودنشون یه مشکلاتی باهم داشتن. یه روزم بث به رندال میگه اشکال نداره اگه دعوا کنیم مامان و باباتم دعوا داشتن .هیچ ازدواجی پرفکت نیست

ولی رندال میگه چرا هست. ازدواج ما پرفکته و همه چیزو باهم حل میکنیم و اینا...

حالا الان

انگار داره جرقه های طلاق گرفتنشون خورده میشه و فااااااااک :(((

خاک تو سر نویسنده هاتون که نتونستن به ازدواج موفق اینا نرینن :((( 

دلم براتون تنگهههه :(((

امروز بی هوا بابام بهم زنگ زد (همیشه مامانم زنگ میزنه و گاهی بابام گوشی رو میگیره حرف میزنه) و با کلییییی انرژی یه سلام بلند بهم داد و تعریف کرد داره چیکارا میکنه و بهم گفت دلش برام تنگ شده

خاک تو سرم که انقدر دیر میرم خونه :(

وقتی مسئول سفر خیلی لاکچریه

رفتیم یزد و یک عالمه پول خرج غذا کردم و الان روم نمیشه بگم برام پول بریزن :(


شاید خیلی عادی برخورد کنم که روت زیاد نشه :))) ولی بدون دلم خیلی برات تنگ میشه 

اومده 

حالتو

احوالتو

بگیرد 

ببرد

بعد من وقتی ناراحتم دوست دارم یکی باشه بغلم کنه و بهم بگه که پیشمه و دوستم داره ولی اصلا اصلا نپرسه خوبی؟ ناراحتی؟ چیزی شده؟ 

بعد سارا اصلا اینطوری نیست. 

عمرا بهت بگه بامن حرف بزن ولی وقتی بغلت میکنه یجوریه انگار میخوای همه چیز رو بهش بگی

سارا♡

تو اتوبوس برگشت به سمت خوابگاه نشستم بغل سارا و به افق خیره شدم در سکوت کامل

یهو بغلم کرد گفت بیا بغلم بابا

تو بغلش مچاله شدم و چیک چیک گریه کردم

این دختر یجور عجیبی حال آدمو میفهمه

زندگیِ زیباااااا

یکی از روزای خیلی مفیدم رو تجربه کردم و خیلیییی خوشحالم

همه ی لباس هام رو دادم لباسشویی و پهنشون کردم

رفتم دانشگاه سر کلاس

متن جلسه ی آبانم رو نوشتم و مرورش کردم

برای ۸ نفر جلسه ی آبان گذاشتم و برای ۵ نفرم اتمام حجت 

و کلیییییی تو جلسه ترکوندم و خیلیییی خوب حرف زدم جوری که همه ی بچه ها و مادرا کلی سوال پرسیدن ازم و جلسه ی نیم ساعته یک ساعت طول کشید و همه هم کلی عاشقم شدن :))

رفتم خرید و مواد غذایی خریدم و خوراکی برای تو راهی فردام

الانم تو راه خوابگاهم، قراره برم برای شام امشب و فردا شب  خودم و سجاد که تو قطاریم آشپزی کنم . باید بترکونم چون سجاد اولین باره قراره دست پخت پختمو بخوره :))

همچنین باید همه ی ظرف هامو بشورم، عکس جلسه رو توی سایت بذارم و به دانش آموزایی که آزمون تشریحی دارن خبر بدم

لباسامو جمع کنم و اتو کنم و ساکم رو ببندم

راستی شیرینی تر خریدم ♡_♡ واقعا شیرینی تر شوق زندگی رو بیشتر میکنه :))) لذا وقتی برسم خوابگاه اول یه چایی شیرینی خودمو مهمون میکنم و بعد میدوعم به کارام برسم :>

وقتایی که زودرنج میشم از خودم متنفرم

مثل امروز که اگه به قدر کفایت ابراز خوشحالی از کسی نمیدیدم، دلم میگرفت ازش

ولی بدونین من اونقدری روی دوستام حساسم که کوچیکترین برخورد بدتون با اونا منو از شما میرنجونه

فاک دیس شیت

روزهای خیلییییییی زیبا

امروز

رفتم دانشگاه سر کلاس و خوب گوش دادم

با دوستام وقت گذروندم

حدود سه ساعت کار کردم

حدود دو ساعتم برای اسکیس تمرین دستی کردم

فردا

برای صبحونه با یار میریم بیرون

بعد میریم پینگ پونگ بازی میکنیم

کلاس رویت ثبت نام خواهم کرد

کلاس دانشگاهمو میرم

حدود سه ساعت دیگه  کار میکنم

و اگه جور شد شب فیلم میبینم

.

.

.

میدونستید عاشق اینم که انقدر سرم شلوغه؟ خدایا شکرتتتتت

چقدر از امروز بدم اومد

اخ

۱۱ آبانِ بی ریخت

میتونم بگم در این لحظه حوصله ی هیچ کسی رو ندارم و فقط مامانمو میخوام