به فرزاد پیام دادم سراغشو بگیرم ببینم چرا یهو با یه تماس تلفنی پاشد رفت،
میگه لطف کردی پرسیدی،
میگم وا بابا رفیقیم دیگه چه لطفی اخه
گفت رفیق چیه خانواده ایم دیگه
عررررررررررر ؛(
امروز انقدرررررر حرفای زیبا زد که کیف کردم همچین آدمی مامانمه. خیلی دوست دارم :*
با سجاد کال کردم، شب بخیرشو گفتم. رفتم آهنگایی که تو اسپاتیفای برام جدا کرده گوش کنم، رسیدم به یه آهنگ بی نظیر از شهرام ناظری. شمع روشن کردم و یکم غصه هامو گریه کردم. ۱۰ از ۱۰.
یسری خرید غیرضروری داشتم که هی میگفتم واجب نیست و حیفه پولمو خرج کنم براشون.
دیروز و امروز همشون رو خریدم و خیلییییی حس خوبی دارم :))
مثلا محلول شستشوی آرایش چشم خریدم. احساس فَنسی بودن دارم ؛))
ژل مو خریدم که اگه دلم خواست موهامو بتونم فر کنم!
استون خریدم و همهی لاک های نیمه خشکمو باهاش احیا کردم.
قلب قرمز ریز شکلاتی و شکلات تختهای برای تزئین کیک خریدم چون کیکهام خیلی ساده بودن.
یه بستههم تنباکو خریدم که دنگ قلیونمو به بچهها داده باشم :)))))
ایده:
یه سایتی طراحی بشه با مضمون: امروز شروعش کن و امشب تموم.
یک عالمه پروژهی متنوع باشه که زمانی که نیاز دارن برای یادگرفتن یا انجام دادنش ۱ ربع تا ۴ ساعت باشه مثلا.
برای وقتایی که کل روزتو به فنا دادی و آخر شبی یهو به سرت میزنه یه چیز جدید شروع کنی تا یکم حس بدت به خودت کمتر بشه ؛))
منتها در حالت عادی اون چیزی که آخر شب شروع میکنی یه کار چند روزه است و فردا صبحش که بیدار میشی دیگه حالشو نداری و ادامه نمیدی. ولی توی این سایت همون شب او کارو به انجام میرسونی و پروژه ی نصفه نیمه ی دیگه ای رو به تمام کارهای تموم نشده ات اضافه نمیکنی.
امروز گرچه بی اعصاب بودم، به هر ۵ تا کار روزانه ام رسیدم.
روی پورتفولیوم یکم وقت گذاشتم، دوره معماری ای که خریدمو دیدم چند قسمت، پیاده روی کردم ۷۴۰۰ قدم، کتاب صوتی گوش دادم و زبان خوندم.
یاد سال کنکورم میوفتم که با خانواده بحثی پیش میومد و من قهر میکردم میومدم تو اتاق و یهو ۳،۴ ساعت پشت سر هم درس میخوندم :)))
امروز خیلی اعصاب ارتباط نزدیک با آدما رو ندارم. کاش تو یه خونه تنها بودم چندروزی.
یا کاش چند روز بری محلات دوست گلم.
اقا من الان متوجه شدم طراحی داخلی دوست ندارم اصصصلا.
یعنی اصلا ها.
به جاش طراحی فاز ۲ و تولید نقشه های اجرایی، طراحی مسکونی، مدیریت پروژه، متره و نظارت رو خیلی دوست میدارم.
یعنی هر چی کار دقیق تر باشهو خلاقت کمتری بخواد، بیشتر خوشم میاد.
من دقت کردم دیدم از سیزده بدر، فقط بازی های گروهیشو به من بدن راضیم.
نهار جوجه نباشه و اصلا بیرونم نریم. ولی یه جمع خوب باشیم و کلی بازی کنیم. همین.
و امروز چون اسپید، وسطی، استپ هوا، شاهدزد و دور بازی کردیم خاااااایلی خوشحالم.
پ.ن ؛ به رسم ایام کودکی، بابام منو برد یه موتور سواری خیلی کوتاه ولی حسابی چسبید :> اینو هم بهم بدید از سیزده بدر لطفا.
سال اول دانشگاه یه عادت عالی داشتم و اون این بود که ۱۰ درصد از پولمو از حسابم خارج میکردم و پس اندازش میکردم.
حالا تصمیم دارم با شروع ۱۴۰۰ این عادت زیبا رو از سر بگیرم و همین الان هم ۱۰ درصد پول و عیدی هامو گذاشتم کنار
چند روزه دارم به این فکر میکنم که بعدا که بهار بزرگ شد، اگه اعتقاداتشو تغییر داد منو به منفعل بودن محکوم نکنه. نگه چرا باهام صحبت نکردی تا این مسیرو نرم؟
یا اگه بگه چی جوابشو بدم...
جیسن دوست کینگرام یه آتئیست خیلی کولیه که توی جوونیش حرفای اخوندارو برای رسانه های غربی ترجمه میکرده :)) و اعتقاد داره ادم اگه کاملا مطالعه کنه دین رو خودش کافر میشه ؛))
راستش امیدم به همینه. به اینکه بهارهم مطالعه کنه و تناقض هارو ببینه و جنبههای غیر انسانی دین رو درک کنه. دانشگاهم بره و یکم با آدمای بیشتر معاشرت کنه و یکم با علم آشنا بشه. این فرایند کافر شدنم خودش خیلی جالبه. یه دامینوعه که اولین مهره با شک کردن به چیزای کوچیک میوفته زمین و بقیه مهره هارو هم با خودش میندازه...
یکم پروسهی گیج کنندهایه. یهو میبینی همهی چیزایی که بهش اعتقاد داشتی ممکنه دروغ باشه. ولی یجور خوبی در هم میشکونتت. یجور خوبی یادت میده که دیگه به هیچ چیز مطمئن نباشی و به همه چیز شک کنی. فقط مرگه که قطعیه و بقیه چیزا قابل تردیده. بعد دونه دونه اعتقادادتو میبری زیر ذره بین... تا الان طرفی که اسلام ارائه میداده رو بلد بودی حالا میری نظرات مخالفشو میخونی. نه واسه اینکه یه جواب محکم به اون نظرات بدی ها... این دفعه بدون پیش داوری میخونی و واقعا به اون حرفا گوش میدی و درست بودنشونو احتمال میدی.
دیگه با حرفایی مثل مسلمونا سراسر خطا باشن ربطی به خود اسلام نداره گول نمیخوری و میبینی این دین وقتی کمکی به انسانیت نکرده پس چرا انقدر مقدسه. وقتی بیشترین تعداد آدما در طول تاریخ بخاطر خدا کشته شدن پس به چه دردی میخوره این دین و جز سرکوب کردن و گوش به فرمان کردن افراد چه خاصیتی داشته؟ بعد کل دین برات میره رو هوا و میمونه اعتقاد به خود خدا. اونجاست که میتونی خودت تصمیم بگیری چون هیچ قطعیتی وجود نداره که خدا هست یا نه. شواهدی برای بودنش نیست ولی به قول لویی چطور یه انسان پشمک میتونه ادعا کنه خدا نیست... دید یو لوک اوری ور؟ :)))))
برا من اینطوری بود. توی نوجوانیم اعتقاد داشتم و اگه کسی باهام بحث میکرد به جای اینکه اون حرفارو گوش بدم که چی هستن واقعا، فک میکردم وای کافر شده و فلان. میدونی انگار تا ادم خودش اولین جرقهی شک کردن توی ذهنش نخوره، هیچ کدوم این بحثا براش فایده نخواهد داشت.
و این خوردن این جرقه زوری نیست. سریع هم اتفاق نمیافته. یه حرف و دو حرف نیستش. سالها مقاومت میکنی و از باورهات دفاع میکنی تا یه جایی به بلوغ عقلی برسی و یادبگیری به همه چیز شک کنی. امیدوارم برای تو هم همین اتفاق بیوفته خواهر عزیزم که اگر بیوفته یکی از بهترین تجربه های زندگیت خواهد بود. یه چیزی که تا آخر عمرت بهش افتخار کنی.
کاری که فعلا از من برمیاد خرید یه کتاب برای تولدته که ۹۰ درصد احتمال داره نخونیش اصلا. بقیه کارها و بحث ها تاثیر نداره تا خودت نخوای. فک کنم فقط باید سعی کنم خوب زندگی کنم و در عمل نشونت بدم که آدم میتونه نامسلمون باشه ولی آدم خوبی باشه.