جلوی هم اتاقی جدیدم دارم با چاپستیک نودل میخورم. اگه این موضوع رو مخش نباشه از پس بقیه مشکلات برمیایم :))
دیروز هر چقدر خوشحال بودم و هیجان داشتم، امروز بی حال و غمناک و خسته و نگرانم.
ماشینمون حالش بده و تا تهران نمیشه باهاش رفت و کلی وسیله رو با اتوبوس باید ببرم. و وارد اون مکالمهی عنی شدیم که هی مامانم از روی دلسوزی برام چیزای غیر ضروری بذاره و هی من غر بزنم که نهههه اینا چیه فقط چیزای واجبو میتونم ببرم و بعدش عذاب وجدان بگیرم که چرا اینطوری رفتار کردم.
تا الان سر یه شیشه شهد آلبالو همچین بحثی داشتیم. تا فردا صبح نمیدونم سر چند تا چیز دیگه.
بعد هی تو ذهنش کنار نمیاد با اینکه میخوام برم پانسیون. هی میگه کاش خونه داشتیم، خوبه زنگ بزنم خاله معصومه ببینم چکشون پاس نشد، خوبه بابا زنگ بزنه عمو حسین بگه پولمونو میخوایم، خوبه یه تیکه زمینشو بفروشه. کاش میشد میرفتی خونه عمه ات میموندی. نمیخوای بری خانه معلم؟ حالا اصلا برو ببین خوشت میاد از محل کارش و ....
بعد بابامم همه چی رو به تخمش گرفته و امروز تازه فهمیده واسه یه روز دوروز نمیخوام برم تهران و میخوام بمونم. بازم به هیچ جاش نیست و فقط پرسید حالا مطمئنی میخوای بری؟ راهتو انتخاب کردی؟
بعد شب شاید بچه هارو ببینم ولی واقعا دلم نمیخواد. چون زهرا میخواد هی ۱۰ دیقه یبار بگه نرووووو تهران و بغض کنه و ناراحت باشه. و دلیلشم هیچ چیز غیر از خودخواهی خودش نیست. و واقعا امشب که خودم نگرانم انقدر حوصله ندارم یکی هی بگه نرو.
استرس دارم بابت پانسیون.اولا از اینکه پر نشه تا فردا و دوما بابت وارد شدن به محیط جدید و زندگی کردن با ۳ تا هم اتاقی غریبه.
از اینکه دو روزی که پیش سجاد قرار بود باشم تبدیل میشه به دوتا نصفه روز خیلی ناراحتم.
از اینکه قراره یه خرج زیااادی رو به خانواده تحمیل کنم هم ناراحتم.
از اینکه در لحظههم پولام زیاد نیست و معلوم نیست حنا کی برام پول بریزه ناراحتم
و البته
چیزایی که خوشحالم میکنه دیدن سجاد، پیدا کردن یه دفتر خوب برای کار و نزدیکی پانسیون به محل کارمه.
دیشب سالگرد ازدواج زهرا و فرزان بود و منو شام مهمون کردن و هر چی اصرار کردم حساب کنم فرزان نذاشت و گفت تو هم توی شادی ما شریکی. چشم قلبی شدم.
دیگه وقتی میگم واسه مصاحبه استرس میگیرم چیزی نگید بهما. شقایق امروز واسه کاراموزی رفته مصاحبه و بهش یه پروژه دادن و دو ساعت وقت دادن برای انجامش. دیگه برا کدوم رشته ای کونتو پاره میکنی تا پورتفولیو تولید کنی و دوباره سر مصاحبه دو ساعت طراحی بدن دستت؟:/
اونم واسه فاکینگ کاراموزی که پولی نمیخوان بدن بهت و کار مفت ازت میکشن :(
چرا باید انقدر سخت باشی عزیزم؟
بهار ازم پرسید اگه بخوام برم خارج درس بخونم، معدل دبیرستانمم مهمه؟
و من داخل کونم عروسی برگزار شد که داره به این موضوع فکر میکنهههههه.
البته به رو خودم نیاوردم اصلا ؛))
کاش اون لحظه به جای سکوت بهت میگفتم اگه این تصمیمو بگیری حمایتت میکنم و پشتتم.
امیدوارم بتونم دربارش حرف بزنم باهات عزیزم :(
اینکه اکثر طراحای داخلی خانم هستن، این بخش از معماری رو به مراتب بیرنگ تر و بیریخت تر میکنه برام.
و هی بخش اجرا برام جذاب تر میشه. کلا کارهایی که تیپیکالی مردونه هستن رو شدییییدا میپسندم.
ولی شب عقد دوست عزیزم من نباید با زیرشلواری پلنگی بشینم سریال ببینم :((((
الان باید تو هول و ولا میبودم که فردا چی بپوشم و کی برم حموم و هی پیام بدیم تو گروهمون و آهنگ انتخاب کنیم و ذوقشونو بکنیم . :((((
بابا تف به تو کرونای کیری.
توی این پادکسته که دربارهی طرحواره های روانی صحبت میکرد، گفت اونایی که تو بچگی والدینی داشتن که جلوی بروز احساسات ناراحتیشونو میگرفتن، دچار محرومیت هیجانی میشن.
من و بهار هر دو این مشکلو داریم اما من شانس آوردم و یا پارتنر ماه پیدا کردم :)))
افرادی که این طرحواره رو دارن همیشه احساس میکنن هیچکسی درکشون نمیکنه و احساساتشونو نمیفهمه. تا وقتی که به افرادی برسن تو زندگیشون که خلافش بهشون ثابت بشه.
و من خوش شانس بودم که دوستایی رو پیدا کردم که کنارشون تونستم خودم باشم و هیجاناتمو بروز بدم و مطمئن باشم درک میشم. و خوش شانس تریییین بودم که سجادو پیدا کردم.
اون آقا روانشناسه میگفت یه پارتر خوب میتونه تمام الگوی های ذهنی اشتباهی که ما توی بچگی داشتیم رو از بین ببره و الگوهای درست جایگزینشون کنه.
مرسی سجاد که اینکارو کردی باهام. منی که قبل از تو بود رو دوست ندارم. چون حالش خوب نبود. ممنونم که هم زندگیمو زیبا کردی و هم سلامت روانمو افزایش دادی عزیزدل من :***
آقا من همیشه عاشق یکی از خالههام بودم و بنظرم از هر نظر مادر خوبی بوده و خیلی وقتا فک میکردم مامان من به خوبیش نیست اصلا.
ولی با عقل الانم و اتفاقات اخیر و دیدن واکنش خاله و مامانم به موضوعات ثابت، متوجه شدم واقعا مامانم چقدرررر برام عزیزتره و چقدر حرفای درست تری میزنه و کارای بهتری میکنه.
مامان،
مرسی که نه سر من، نه سر هیچ بنی بشری تاحالا منت نذاشتی، حتی وقتی خیلی از خودت گذشتی.
مرسی که نامزدیتو با اون یارو که میگفت حق نداری بری دانشگاه بهم زدی و با کسی ازدواج کردی که درس خوندن و کار کردنتو ساپورت کنه و این الگو رو برای من به وجود آوردی.
مرسی که انقدر دلت بزرگه. انقدر با عشق محبت میکنی به همه. به هممممه.
مرسی که هیچ وقت از چیزایی که دست من نبوده ایراد نگرفتی. هیچوقت قد و قیافه و صدامو مورد کوچکترین انتقادت قرار ندادی. من میدونم که دماغم زیبا نیست اما اینکه توی نوجوانی هربار بحث عمل بود یه عالمه ازش تعریف میکردی باعث شده الان انقدر حالم با صورت و بدنم خوب باشه.
مرسی مرسی مرسی که بهم حس عذاب وجدان نمیدی. (یک بار دادی ولی میبخشمت:دی)
خیلیییی دوست دارم. اگه ۱ درصدم شبیه تو باشم میشم بهترین مادر دنیا.
ولی واقعا داشتین روتین پوستی چقدرررررر حس خوبی به آدم میده.
امضا، جوگیری که یه ژل شستشو و یه اسکراب صورت و ضدآفتاب خریده ؛))))))