یه معماری رو دنبال میکنم به اسم کاوه علین. ۳۲ ،۳۳ سالشه و خیلی من شاخم من خفنم میکنه. بعد امروز یه استوری گذاشته بود از نهارش سر کارگاه و گفت ماکارانی مامان پزه. چنان ابهتش برام ریخت که نگو. لابد هنوزم خونه مامانش زندگی میکنه! به خودت بیا مرد.
وای انقدر سوتی ها دادم در پرستاری کردنم که خداروشکر آدم عذاب وجدان بگیری نیستم و به خودم میگم مگه بار چندمته و از همین تجربه ها یاد میگیری، وگرنه گاییده میشدم.
پ.ن: خالهام هم با نیم قرن تجربه سوپ فرستاده توش پر خامه.انقدر چربه که من سالم نتونستم بخورم. دیگه من تازه بالغ شده عب نداره اگه توی دمنوش مامانم اتقدر زنجبیل بریزم که گلوش بسوزه بنده خدا! :))
هی دلم میخواد گریه کنم. هی به خودم میگم نه اگه گریه کنی یعنی اتفاق بدی افتاده. هیچ اتفاق بدی نیوفتاده فقط سه روز قراره تحت مراقبت باشه که حالش خوب بشه و بیاد خونه. همین. اینکه گریه نداره. الکی هم غصهی اتفاقات نیوفتاده رو نخور.
ولی خیلی خیلی دلم میخواد گریه کنم.
پ.ن: مامانم ۳ روز بستری شد.
"چون از زیر دست تو میاد بیرون من خیلی چیزها رو چک نمیکنم دیگه"
اینم جملهی حال خوب کن امروزم از طرف میترای عزیز دلم.
امروز فیلم شمال با یعقوب رو خانوادگی دیدیم. و واقعا انقدر اون سفر پرفکت بود که اگه یبار دیگه سعی کنیم تکرارش کنیم، احتمال زیاد گند میخوره توی خاطرات خوبمون. با همون خاطرات خوشحال باشیم امن تره. :>
بابام توی این ۶، ۷ سال سر کلاه برداری پسر عموم و مشکلاتی که پیش اومده و هنورم هستن و همه حرصایی که خورد خیلی شکسته شده و آی قلبم :(
مقاومت مامانم در برابر دکتر رفتن رو با گرفتن نوبت دکتر آنلاین شکوندم. قرار شد فردا صبحم بره آزمایش خون بده.
یکم خیالم راحته که حداقل مجبور شد جدی بگیره.
آخجووووون رامین گفت تایم شیت مردادو براش بفرستم. حقوق بعدی در راههههههه.
پ.ن: در ماه ۲۲۰ ساعت کار کردم! یا خدا!
فهمیدم بخش خوبی از ناراحتی و حال بد چند روز گذشتهام بخاطر این بود که با گلبو داشتم کار میکردم.
امروز برگشتم به آغوش گرم میترا و حالم خیلی بهتره :))))
میترا جون دوست داریم.
امروز آدمارو همونطوری که بودن پذیرفتم و دوست داشتم و از نظرات مامان و خاله و مامان بزرگم نه تنها ناراحت نشدم بلکه از معاشرت باهاشون حالم خوب شد.
امروز زیبا بود.
بابا من انقدر پوچگرا و منفی نبودم. بلد بودم تو هر چیز بدی یه جنبه خوب پیدا کنم و دلمو به همون خوش کنم.
چیشد که اینجوری شدم؟
از نظر روحی به یه شمال با یعقوب نیاز دارم.
سجاد فیلماشو دید میدونه چقدر خوش گذشت.