دیشب بعد شام با بابا زدیم بیرون واسه پیاده روی. از تو بافت رد شدیم و براش از معماری بافت گفتم و اینکه درون گرا بودن خونه ها چقدر روی ناامن کردن کوچههای بافت تاثیر میذاره. پیشنهاد دادم یه نوشیدنی بخوریم. یه نوشابه قوطی و یه دلستر شیشهای خرید یه نیمکت پیدا کردیم رو به خیابون نشستیم حرف زدیم و گفت چه پیشنهاد خوبی دادی خیلی چسبید. در شیشهی دلسترمو نگه داشتم بیام تهران بچسبونمش به یخچال.
امیرچخماق چند تا سلفی گرفتم. رفتیم تا مسجد جامع که برای بهار کادو بخریم. تو راه از دست عموم غر زدیم. فحش به آخوند دادیم، کادوی بهارو خریدیم، گفتم کیک یزدی میخوام بخرم. کلی گشتیم. یه مغازه رفتیم گفت همین الان تموم شده و بابام هی پیگیری کرد که خب فردا کی میپزید و واقعا هیچی نمونده ما حتما امشب میخوایم... تا یکیشون گفت بیاید باهام بریم یه شعبه دیگهمون یه جعبه مونده. خوشحال از موفقیت ها برگشتیم خونه.
نشستن با عموم پاسور بازی کنن منم نشستم پیششون. بابام هی سر به سر عموم میذاشت و رو به من میخندید و دوباره باهاش شوخی میکرد و منو میخندوند و ذوق میکرد. بابام همیشه همینطوریه. یه تماشاگر میخواد تا بهش خوش بگذره و منم با افتخار تماشاگرش بودم.
حسم به این عید، یه حس غریب عید آخره. اگر کارهای مهاجرت طبق برنامه پیش بره همین اتفاق هم میوفته و حسم بیراه نیست و با تمام وجود دارم سعی میکنم با خانوادهام وقت بگذرونم تا جایی که میشه. این سفرم بیشتر برا این اومدم که با بابام کوالیتی تایم داشته باشم و خاطره بسازم چون شاید عید سال بعد با دوری و همین خاطره ها سر بشه.
کاش این عید، عید آخر باشه ولی نه برای تو، نه برای من و نه برای ما.
اووووو چه زیبا گفتییی
آخرای این پستت گریهم گرفت. چقدر درست گفتی.
منم منم :( هههعی
اخرش چی خریدید برا بهار؟
یه کیف دستی