ولی سحری خوردن اون بود که تو خونه با نوازش بابات بیدار شی و بری سر سفره ی سحری که همتون جمعید و غذای تازه ی مامان پز خوشمزه بخوری با شربت و اب طالبی، تلویزیونم روشن باشه و دعای سحر بخونه و هی بگه ۱۰ دیقه مونده ، پنج دیقه مونده ،
نه این که بیدار شی دو طبقه بری پایین تا سحری غذای نه چندان خوشمزه ی خوابگاه رو بگیری، تنهایی رو تختت غذا بخوری و وقتی لقمه رو گذاشتی تو دهنت یدفعه اذان بگه :/
ماه رمضون اونی بود که از شب تا سحر بیدار میموندم، رمان میخوندم و بعد سحر میخوابیدم تا ۲ یا ۳ ظهر و بعد فیلمی چیزی میدیدم تا اذون شه، واسه افطار همه دور هم جمع میشدیم و با همم سریال های ماه رمضونو میدیدیم
نه اینی که باید بعد سحر بیدار بمونم که کارای طرحمو بکنم، بعد باید ۸ صبح برم بانک و سفته بخرم و برم سر کلاس تا ۴عصر و بدو بدو از کلاس برم کارگر جنوبی واسه مصاحبه و شبشم بشینم مقاومت مصالح بخونم!
://///
ولی همه ی اینا میگذره .
بعدم من که مثل آلارم شبکه قران گفتم بهت ده دقیقه مونده
خب اینکه دقایق اخر درست جلو چشمت باشه یا اینکه چند ثانیه مونده فرق داره دیگه