مامان من و خالم باهم رفتن کربلا دوشنبه ی هفته ی پیش
و من مامانمو از دو هفته قبلش هم ندیده بودم حتی
امروز رفتیم خونه ی دخترخالم ، داشتیم ظرف میشستیم که بحث شد سر دلتنگی برای مامانامون
من ، یه دختر ۲۰ ساله ای که یک سال و نیمه بصورت نسبتا مستقلی زندگی میکنم و یاد گرفتم که زندگی نمیتونه همه چیزای دوست داشتنی رو با هم بده و برای رسیدن به یه سری چیزا باید آغوش خانوادتو ترک کنی ، سه هفتست مامانمو ندیدم. دلم براش تنگه ولی به زندگیم میرسم و خوشحالم براش که حالش خوبه و خوشحاله. گریه هم نکردم تا الان
دختر خالم، که چندین ساله ازدواج کرده و الان دو تا بچه داره و سی و خورده ای سالش هست، یک هفتست مامانشو ندیده و این یه هفته کلا حالش گرفتست و چند بارم گریه کرده انگار
یکی از بدی های پدر و مادرای ایرانی همینه که بچشون رو میچسبونن به خودشون و اون بچه هم اگه یوقت از پدر مادرش دور شه فلج میشه . پدر و مادرایی که حتی طاقت ندارن بچه هاشون بعد از ازدواج برن دو تا کوچه پایین تر! حتما باید تو همون خونه بمونن. پدر و مادرایی که براشون مهم نیست آینده ی بچشون خراب میشه اگه بمونه توی شهر خیلی کوچیک چون طاقت دوری از بچشونو ندارن
دیدن همین چیزا باعث میشه هر بار افتخار کنم به مامان و بابام که انقدر خوب حمایتم کردن که دور شم ازشون و برم مسیر زندگی خودمو پیدا کنم
خداروشکر :>