لعنت به پروژه ها و تحویل هایی که دو سه روز پیش خانواده بودنتو زهرمارت میکنن
لعنت به ماکتی که باید یه روز تمام وقتتو بگیره و تو رو تو اتاقت حبس کنه و نذاره بری ور دل مامان بابات بشینی و براشون تک و تعریف کنی
لعنت به کم خوابی های شب تحویل که مجبوری توی تعطیلات جبرانشون کنی و وقتی به خودت میای میبینی همه ی تعطیلاتتو خواب بودی
لعنت به ماکت و وسایلش که دو تا کیسه شدن و دستامو پر کردن، که من سر دو تا کیسه خوراکی و لباسی که میخواد مامانم بهم بده اعصابم خورد شه که مگه ندیدی دستم پره، چرا انقدر چیز میذاری؟
لعنت به اتوبوسی که داره راه میوفته و لحظه اخر بهش میرسیم و حتی وقت نمیکنم مامانمو بغل کنم و ازش درست و حسابی خدافظی کنم
لعنت به آگاهی! آگاهی ازین که تا دو سه هفته دیگه خانوادتو نمیبینی و بعد از اون دو سه هفته هم باید بشینی یه گوشه، یه ماکت کوفتی بسازی یا یه شیت زهرماری و ببندی
پنج دیقه از دور شدنم ازشون میگذره. نشستم تو اتوبوس و زدم زیر گریه
دوباره دلم براتون تنگ شد
حتی بیشتر از سه روز پیش
کاش تموم شه اشکام زودتر
واقعا لعنت به این مدل سیستمی که فقط تهرانش دانشگاه تهران وشریف واین کوفتیا داره و برای این که بتونی درس بخونی باید تیکه تیکه ی وجودتو جا بذاری و بیای :.( برای این که بتونی یک پله توی این جهت پیشرفت کنی از صد جهت دیگه ضربه میبینی
آدم احساس میکنه مونده روی هوا نه تعلق به اینجا داره و نه کامل متعلق به اونجاست این حس خیلی بده
اره واقعا! نه واقعا به درسمون میرسیم نه به زندگیمون!