این تابستون خیلی فیلم دیدم
از زیبا ترین هاش همینی بود که الان دیدم .
Before sunrise
جِگَرم حال اومد. بعد صد سال یه فیلم رمانتیک خوب دیدم. و پشمام که امتیاز منتقدینش ۱۰۰ عه!
جدیدن اومدن سگ سیاه افسردگی رو حس میکنم
اولاش سعی میکنم باهاش بجنگم
میگم بذار برم یه فیلم ببینم تا نیومده
یا برم یه چیزی درست کنم بخورم
یا هرکار دیگه ای
وقتی کارم تموم شد میبینم سگه کنارم نشسته و زل زده بهم
بعد دیگه همه چیزو رها میکنم گوشیمو دست میگیرم یه بازی تکراری میکنم و به همممه ی چیزایی که اعصابمو خرد میکنن فکر میکنم. به خودم سرکوفت میزنم. به خودم فحش میدم. آخراش به این نتیجه میرسم که زندگی ما چقدر بیهودست. تقلای الکی . هر روز بدو و بدو و بدو که زنده بمونی. که چی بشه؟ گه چندسال دیرتر بمیری
آخرتراش به این فکر میکنم که چقدر دنیا پر از درده و چقدر حجم درد و غم بیشتر از خوشحالیه و چرا آدم ها بازم هم موجود به این دنیا اضافه میکنن. مگه خودشون کم تو درد دست و پا زدن؟مگه کم تو خودشون شکستن و گریه کردن و از دست دادن و غصه خوردن. چیه این زندگی واقعا؟ آخرش که چی؟
لطفا عزیزانی که همسرشون رو خودشون انتخاب میکنن بیشتر مواظبت کنن که طلاق نگیرن
چون مادر من علت طلاقشون رو از من میخواد
قشنگ با طلبکار ترین حالت ممکن میگه بیا ببین تو که میگی این جوری باید ازدواج کرد، فلانی و بهمانی پس چرا طلاق گرفتن هان هان هان؟
همه ی این کم محبت بودن مادرمو از چشم مادربزرگم میبینم. تهران بودم و ۵ ماه بود منو ندیده بود، رفتم خونشون و اولین حرف یه مادربزرگ بعد از دیدن نوه اش اونم بعد ۵ ماه چی میتونه باشه؟
گفت چرا آستین مانتوت کوتاهه؟ :/
بعد این زن اعتقاد داشته که جلوی بچه نباید از خودش تعریف کرد. برعکس خیلی از مادر های ایرانی که پیش بقیه تعریف بچه هاشونو میکنن ایشون پیش بقیه فقط بچه هاشو میکوبه
از بوس و بغل متنفره و از گفتن حرف های زیبا به آدم ها عاجزه
حالا این اخلاق در۴ تا از ۵ دخترش وجود داره
همه از دم جدی و منطقی و سفت .
لذا این خاطراتی که آدمای دیگه دارن مثل اینکه خودتو برا مامانت لوس کنی و سرتو بذاری رو پای مادربزرگت و فلان و بیسار رو من هیچ وقت تجربه نکردم.
اینم که چشمه ی احساسات من خشک نشده فقط بخاطر بابامه که برعکس مامانم هر روز مارو بوس و بغل میکنه و هی میگه چه دخترای گلی دارم من. خیلی ازت ممنونم بابا
مثلا همین امروز برای نهار خورش مرغ پختم. خیلی هم مفصل و درست حسابی و اول مرغشو نیم پز کن و دوم سرخش کن و سوم خورشت رو بار بذار و سیب زمینی سرخ کرده و ته دیگ ....
مادرم بیرون بود و برای نهار دیر میومد. من و بهار و بابام نشستیم سر سفره و آن دو عزیزهزاران بار از طعمش تعریف کردن و خسته نباشی و چقدر خوشمزست و...
بهار میگفت تاحالا مرغ این مزه ای نخوردم چقدر خوبه بابام هی بشقاب بشقاب غذا میکشید و میگفت انقدر خوشمزه درست کردی که اینهمه دارم میخورم و اینا
بعد مامانم که اومد گفتم غذا روگازه
کشید برا خودش، خورد، آخرش گفت مرسی و رفت خوابید
اخه زن یکم وا بده
دوتا تعریف بکن
بیشتر از ۳ ساعت داشتم روش کار میکردم خب چقدر تو بی انصافی
مامانم واقعا مامان خوبیه ها
هر چی فک میکنم نذاشته آرزویی به دلم بمونه
از تک تک اردو های مدرسه که بی دردسر اجازه میداد برم بگیر تا سال دوم دبیرستان که دلم خواست برم هنرستان و زنگ زد چند تا مدرسه پرس و جو کرد و همین تابستون که گفتم دلم میخواد بمونم تهران و زنگ زد چندین تا خوابگاه شرایطو پرسید.
مثلا حدود ۱۰ سال پیش فامیلامون اومده بودن اراک و رفتیم شهربازی و همه رفتن سوار رنجر شدن و منم دلم خواست. مامانم خیلی خیلی میترسید ولی گذاشت منم سوار شم که شبم خراب نشه. جدی خیلی از مامانا اینطوری نیستن
فقط مامان من به محبت با زبون و بوس و بغل اعتقادی نداره و میگه اونی که واقعا دوستت داره از کاراش پیداس نه از حرفاش. برعکس من دوست دارم بشنوم که چقدر مهمم ، با ارزشم، دوست داشتنی ام، باعث افتخارشونم و ...
لذا مقدار زیادی دلخوری پیش امده از همین زبان سخت مادر. که جز به گله و شکایت به چیز دیگری باز نمیشه و وقتایی که خیلی لش و بیحال و بدردنخورم حتما مامانم بهشون اشاره میکنه ولی وقت هایی که موفقیتی بدست میارم خیر.
لذا غصه مارو فردا میگیره و هی فک میکنیم مادمون مادر خوبی نیست
ولی اشتباه میکنیم
این سفری که به لرستان رفتیم از همه نظر چرت و رو مخ بود
اول بخاطر همسفر های چرتمون. دخترخالم و شوهرش و دوتابچه های ۴ و ۱۱ سالشون.
از شوهر این دخترخالم متنفرم چون خیلی آدم بیخودیه و خیلی هیزه. به شدت با زن و بچش بی اعصابه و بد حرف میزنه و با دیگرانی که ما باشیم شوخی و بگو و بخند که بگه من خیلی کولم (اوق)
بعد کلللل سفر نمود بارز مرد سالاری بود. میخواستن برن خونه هتل پیدا کنن، زن و بچه هارو تو یه پارک پیاده میکردن دوتایی میرفتن پیدا کنن
میخواستن برم شام بخرن همینطور
میخواستن برن جای خوب تو پارک پیدا کنن همینطور
کلا همش زن ها سر آشپزی و بچه داری بودن و مردا دنبال غذا و جا. مثل دوران پارینه سنگی :/
بخدا اگه از شوهر دخترخالم متنفر نبودم منم همه جا باشون میرفتم ولی بی شعور بودن زیادیش باعث شد منم با این وضعیت کنار بیام :/
دوم هم بخاطر اتفاقات بدی که برامون افتاد که حال ندارم بگم ://
عزیزان نیمی از کارهای آدمی با "پررو بودن" و نیم دیگرش با "زبون داشتن" راه میوفته که من هیچ کدومو بلد نیستم
الهه خاک تو سرت
چرا؟
چون انقدر همیشه متعادل رفتار کردی و آسه رفتی و آسه اومدی و سعی کردی هیچ وقت هیچ کسو ناراحت نکنی و سعی کردی تو هرجمله ای که میخوای بگی، به مخاطبت هم فکر کنی که نمیتونی از رو اعتماد بنفس حرف بزنی
خاک تو سرت که هرجا خواستی نظرتو بگی، صد بار قبلش گفتی به نظر من، که طرف فکر نکنه داری حکم کلی میدی
خاک توسرت
اگه من جای ادولف لوس بودم احتمالا به جای جمله ی معروف " تزئین جنایت است" میومدم میگفتم : به نظرمن تزئین کار خیلی مفیدی نیست"
همچین جمله ی احمقانه ای معروف نمیشه
قاطعیت و اعتماد بنفسه که معروف میشه
یکم یاد بگیر