امشب با مامانم مفصل حرف زدم. حدودا ۳ ساعتی شد.
۲ بار اول دادبیداد کردیم. بار سوم اومد تو اتاق گفت لعنت به همشون که ما دوتارو با هم دعوا میندازن. نشست و حرف زدیم از خیلی چیزا. از ترساش گفت. از ایدهآل هاش گفت. یسری سوالا ازم پرسید. همهرو جواب دادم. بهش گفتم دیگه به حجاب اعتقادی ندارم. گفتم دو سالی هست البته و مثلا سرکارمون کلا حجاب نداشتیم. گفتم دیگه تو مهمونی های فامیلی میخوام حجاب نداشته باشم. خیلی ناراحت شد. گفت به احترام من داشته باش. یکم دیگه حرف زدم باهاش. گفتم اگه نمیذاری برم تو خیابون و میگی خطرناکه، تو خانواده خودم که میتونم اعتراضمو بکنم؟ سکوت کرد. من از آرزوهام گفتم. از اینکه چقدر دلم میخوادبا هم قدم بزنیم، من بدون روسری و اون با چادر. بیشتر از ترس هاش گفت. از هر کوفتی که صداو سیما تو مخش کرده بود پرسید. توضیح دادم همشو. یسری ویدیو نشونش دادم. همش نگران اسلام و دینش بود. بهش اطمینان دادم کسی کاری با دینتون نداره.
گفت خیلی قشنگ حرف میزنی. کاش آخرش یک کلمه بگی درباره اسلام فکر میکنی که برگردی بهش ( :))))) ول نمیکنه منو این زن)
گفتم باعث افتخارمه که از نوجوونی تا الان بارها عقایدم عوض شده و نمیدونم چی پیش میاد فرداها. چه دیدی شاید شد. (الکی حالا. ما که میدونیم اسلام واقعی همینه)
شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
نصف شبی بعد از چند روز اومدم وبلاگت رو چک کردم، دیدم همین امشب متن گذاشتی!
قشنگ مدل آروم حرف زدن جلو چشممه. آیم سو پراود آو یو...
قربانت بشممممم ❤
وای خداااااااااااااا
همینهههههه
بیا برام تعریف کن
دان :))